سرزمین شیر و خورشید

سرزمین شیر و خورشید یعنی ایران من

سرزمین شیر و خورشید

سرزمین شیر و خورشید یعنی ایران من

مشخصات بلاگ

از بازدید کنندگان گرامی خواهشمندم با نظرات و انتقادات خویش ، مرا در بهبودی این تارنما یاری نمایند.
با سپاس

طبقه بندی موضوعی

روزهای خوش عید

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۵۹ ق.ظ


در سالهای دهه ی 1360 ، روزهایی که عید می شد برای ما خیلی رویایی به نظر می رسد . با تمام سادگیهایش ، دلم برای آن روزها تنگ شده است . بابا قبل از آغاز سال ، به مدتی یکی دو روز پیش از عید ، بار و بندیل سفر رو می بست و می ریخت پشت وانت و درب باربند رو هم می بست ، البته ما هم در عقب وانت و البته پشت آن نرده ها می نشستیم و بابا چادر سفر رو می بست که افسر راهنمایی مارو نبینه و جریمه اش نکنه . بعد راه می افتاد و به سمت دهات می رفت . اونم از جاده ی قدیم قم . خوشش نمی اومد به اتوبان بره ، حالا یا به خاطر پول عوارضی یا به خاطر چیزی دیگه نمی دونم  . همیشه دوست داشتیم توی اون جاده حرکت کنه . ولی این آرزو هیچ وقت برآورده نشد . بعدش هم هنوز هوا گرگ و میش بود ، حرکت می کرد و غروب می رسیدیم ولایت آبا و اجدادی . همیشه عقب وانت تا خرتناق بار و بندیل همسایه ها و هم ولایتیها ریخته بود. از بعضی شون پول می گرفت و از بعضی شون هم نمی گرفت . وسط راه اون وقتها که وضع مالیش خوب بود ، می زدیم به یک رستوران و البته بچه ها رو دور یک میز می نشوند و برای هر دو نفر یک غذا می گرفت . بعدها وضع مالی بدتر شد و دیگه از رستوران خبری نبود . معمولا نزدیکای اردستان و نایین که می شد یک جا وایمیسادن و بساط غذا رو بار می کردند و سریع حرکت می کرد . بابام خوشش نمیامد وسط راه وایسه . همیشه جنگی می رفت و می آمد.

اون عقب وانت بچه ها می نشستن به بازی منچ و دوز و اسم فامیل و بازیهای دیگه . خلاصه همیشه شلوغ بود بابام عیالوار بود. همیشه هفت هشت تا بچه بودیم . فاطی که از همه کوچکتر بود می بردندش جلو . گاهی جیغ و ویغ می کرد که با ما عقب باشه . خلاصه بیشتر وقتها برای این که کی جلوی وانت بشینه دعوا می شد و معمولا اون که بزرگتر بود برنده می شد و کوچکترها سرشون کلاه می رفت . جزو آرزوهای دست نیافتنی من بود که بشینم جلو و بریم سفر . همین انگیزه یی شده از این که از وانت منتفر بشم . الان که 35 سال دارم هم نمی خوام این ماشین لعنتی رو داشته باشم . از وانت متنفرم . داشتم می گفتم . می رسیدیم ولایت که در دل کویر و خوربیابانک بود ، می زدیم به باغ و در و دشت و گاهی هم بابا مارو به کار می کشید و توی خونه ی نیمه خرابه اش ، بنایی می کردیم . آخه بابا خونه ی دهاتش رو بازسازی می کرد و آخرش هم ناتمام موند و عمرش به دنیا نبود که کاملش کنه و ازش لذت ببره . خدا بیامرزدش . روحش شاد . یادش گرامی

وقتی عید می شد ، باز هم وانت کذایی و این دفعه دید و بازدیدها پراکنده و عیدی گرفتنهای کم و زیاد . اوجش یه 50 تومانی بود که نمی دونستیم باش چه کار کنیم . البته ناگفته نماند که عموعلی مون هم از خجالتمون در می آمد و کمترین عیدی رو به ما می داد که معمولا یک ده تومانی یا نهایت بیست تومانی نو بود. که بیشتر مواقع اون رو هم بزرگتر ازمون کش می رفتن. اینم شانس ما بود. عمه عشرت هم به ما حسابی حال می داد . هنوزم عاشق همه عشرتم ... دوستش دارم . بقیه ی عمه ها رو حال نمی کردم . اصلا عیدی نمی دادن. !!!!‌

  • ۹۳/۱۲/۲۲
  • بهرام محتشم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی