شعری مهدوی از خودم
ای مرکز نجابت و ثقل زمین بیا
اسطوره ی تجلی عشق و یقین بیا
ما ، در شگفت از توو از این صبوری ات
دلها شکسته است ، ز هجران و دوری ات
می بینمت که دست دعا داده یی به دوست
آری دعا به درگه جانان او نکوست
در تار و پود هستی ما جلوه کرده یی
دل از وجود عالم معنی ، تو برده یی
آقا بیا که جاری جانها تویی و بس
آقا بیا که عمر من آمد نفس نفس
یک عمر عشق و حسرت دیدار روی تو
سرگشتگی ، شکستگی و هجر کوی تو
شد یکهزار و یکصد و هشتاد و اند سال
بوی نسیم می وزد از جانب شمال
این بوی یاس مانده به اینجا ز موی تو
یا این که هست ، معبر تو یا که کوی تو !!!
ای جان پناه مهر و محبت ، امید ما
ای روشنای دیده ی صبح سپید ما
می آیی و نوید توام می رسد به گوش
گویی بلند می شود اینجا ، چنان خروش
یک عمر رفت و مادر من آرزو به دل
ماند و گذشت از سر خود پای دل به گل
چندین و چند جمعه گذشت و نیامدی
.....
ای بهترین بهانه ی هستی ظهور کن
شبهای تار مرا غرق نور کن
فریاد پا برهنه مردم این روزگار سخت
افتاده در گلو و شده ، کار و بار سخت
افتاده است هیبت عدل و ستم به پاست
بی تو نه روز مانده و آرام شب کجاست؟!
ای مهربان بیا که سپاهت نشسته است
چشم انتظار آمدنت ، گرچه خسته است
این آسمان گرفته دلش ، بی قرار توست
این بغض ، در دلم نشسته و چشم انتظار توست
آقا بیا که خاطره هامان سیاه شد
آقا گذشت عمر من و دل تباه شد
29 تا 31 اردیبهشت 1394
- ۹۴/۰۳/۰۶