گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...
گاهی وقتها اینقدر دور و برم مشکلات می ریزه که خودم رو فراموش می کنم و گاهی هم که یاد خودم می افتم ، دوست دارم یه حالی به خودم بدم . برای همین گاهی می رم قدم می زنم ، درگذشته که یه ذره جوونتر بودم، یه حالی به پارک و گشت و گذار می دادم ولی الان که 6-5 سالی است که ازدواج کرده ام و یه بچه ی تخس دارم ، یه ذره کم حوصله شدم و دیگه دل و دماغ گردش ندارم . اون وقتها خیلی با مجتبی رفیقم می رفتیم گردش و همه اش توی نقشه دنبال جای بکر و نرفته بودیم و خیلی از جاهای تهران رو سیر کردیم و یه جاهایی رفتیم که هیچ آدم عاقلی حاضر نبود بره ، وسط بر بیابون و کوه های بی بی شهربانو و ... خلاصه ما کلی گشت و گذار کردیم و اصلا وقت نداشتیم به چیزی غیر از عشق و حال فکر کنیم ، اصلا هم اهل هرزگی و دریدگی و خانم بازی و ... این حرفها نبودیم ، خلاف سنگین ما نوشابه خوری بود . آخرش هم با این ازدواج رشته های محبتها بریده شد و الان سالی یکی دوبار با هم هستیم ...
- ۹۴/۰۳/۰۸