چند غزل با حال و هوای فاضل نظری
در سال سـوم نظری...عاشـــــقت شدم
- نه ماه محض دربه دری- عاشقت شدم
مثل خودم عجیب غریب است عشق من
-چون قبل اینکه دل ببری عاشـقت شدم-
دارم به بار عشــق شـما فکــر می کنم
که من چطور یک نفری عاشــقت شـدم
نه از طریق نامـــــه و دیـــــوار وپنجــــــره...
به شیوه ی جدید تری عاشـــــقت شدم
بـی آنـکه با برادرتـان هـم دهــــن شـوم
بی هیچ ترس ودردسری- عاشقت شدم
از شهررد شدی ومن ای سیب سرخ خیس
با شــــعر (فاضل نظری) عاشـقت شـــدم
امیرضا پدرام یار
عاشقی کافیست بعد از این، پریشانی بس است
غصّه ی این قصّه ی پردردِ پنهانی بس است
«دل» شهیدِ راه عشقِ کافری دلسنگ شد
بر سر این جسم بی جان، تعزیه خوانی بس است
با خدا بودن، خودش یعنی خدا بودن، عزیز
قصد کوه قاف کن، امیال انسانی بس است
نقل «فاضل» میکنم، دلسرد از این بیهودگی؛
«هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است»
«مرگ» رخداد عجیبی نیست، پایان غم است
شوقِ دنیایی چنین بیهوده و فانی بس است
جنگ کن با سرنوشتت، مرگ را تسخیر کن
ترس از چیزی که ناچار است و می دانی بس است...
آریا صلاحی
- ۹۴/۰۶/۲۱