اشعار در ستایش حضرت شمس الشموس علی بن موسی الرضا (ع)
چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۸ ق.ظ
چند سروده از حسین ابراهیمی
زبان گشوده ام آقا اجازه ام بدهید
دوباره بارشی از شعر تازه ام بدهید
دوباره می شکفم عطر سیب اگر برسد
ورق ورق کلمات غریب اگر برسد
به شعر می کشم این بار صحن و ایوان را
پر از هوای حرم می کنم خراسان را
من امشب آمده ام با خودم قدم بزنم
طلسم این شب بی ماه را به هم بزنم
ولی نیامده ام در حریر بنشینم
و گوشه ی حرمت سر به زیر بنشینم
لطافت نفسم با کجا عجین شده است
که وزن سنگین ترین سنگ این زمین شده است
به راه می زنم و آهوانه می گذرم
برای دیدنت از صحن و خانه می گذرم
که در طریق طلب مکث حال عاشق نیست
رسیدن و نرسیدن سوال عاشق نیست
گلویم از نفسی مستجاب چین خورده ست
میان حنجره ام التهاب چین خورده ست
به گریه می زنم از اول سفر با تو
زبانم الکن و گویاست چشم تر با تو
زبان دیگری آورده است اینجا چشم
دو آسمان شتک خورده است اینجا چشم
چقدر چشم بچرخد در این سیاهی ها
چقدر فاصله ما بین آب و ماهی ها
دچار این حرمم بال و پر نمی خواهم
من از نگاه شما بیشتر نمی خواهم
چقدر عاشقت آواره جهان باشد
دچار دیدنت از چشم این و آن باشد
" رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست "
چه خانه ای که درش سمت آسمان باز است
هوای تازه این خانه نذر پرواز است
چه خانه ای که بهشت است پشت پنجره اش
صدای بال می آید زروی هر گره اش
چه خانه ای که در آن هفت آسمان شادند
فرشتگان به غبار مسافران شادند
رقیق می گذرد هر که زائرش بشود
وضو بگیر د وپلکی مسافرش بشود
حرم نماز بزرگی است ما نمی بینیم
قنوت روشن گلدسته را نمی بینیم
در آستانه تو بی کلام می بارم
حضور ناسره را ناتمام می بارم
اگر چه عرض ادب نزد یار بی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
به هست و نیست قسم بی طرب نخواهم رفت
دوباره باز به اعماق شب نخواهم رفت
بگو حرارت نقاره را برافروزند
فروغ مشعل سی پاره را برافروزند
این عشق مثل باد صبا منتشر شده ست
این آفتاب در همه جا منتشر شده ست
مثل کبوتران حرم، سایه ی شما
در بیت، بیت دفتر ما منتشر شده است
این آفتاب شعله زده، سمت آسمان
این آفتاب تا به کجا منتشر شده ست
آیینه های این حرم از عشق ما پر است
این آفتاب در همه جا منتشر شده ست
دراین حرم برای همیشه دعای ما
در انعکاس آیینه ها منتشر شده ست
حالا هزار اشک، هزاران دعا و بغض
دور ضریح پاک شما منتشر شده ست
مه غلیظ است و پر از شعبده ی شیاد است
به گمان هر چه که آهو، تله ی صیاد است
جنبشی جز شبح تیره ی طراران نیست
پلکزاری برکت یافته ی باران نیست
شب ضخیم است و کدر، نیست چراغی روشن
نرسد پای تکاپو به رواقی روشن
خسته ام خسته که چشمی به زلالی نزدم
بال و پر داشتم اما پر و بالی نزدم
پر وبیهوده شکستن پر وبودن تا کی
گره از بند تعلق نگشودن تا کی؟
تا به کی رفته و نارفته زپا افتادن
میل یوسف شدن و دل به زلیخا دادن؟
تا کی این قدر زمینگیر بمانی دل من
با خودت یکسره درگیر بمانی دل من
همه تن چشم شدن هیچ ندیدن، بس کن
رفتن اما همه سو تا نرسیدن، بس کن
سالها در به در بوته ی امکان بودم
همه ی مدعیان را همه را پیمودم
کسی از دایره ی بسته اش آزاد نبود
لوح هیچ آینه ای نقش پریزاد نبود
گفتم این خاک، فقط خاک سیاهست، همین
ظلمات است و فقط کثرت راه است، همین
فقط اینست که در کوچه ی مه بن بستیم
همه بازیچه ی آن ابری بالا دستیم
بارها کوفته ام، هیچ دری نیست که نیست
خاک، خالی شده صاحب خبری نیست که نیست
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
گفت اینجاست خدایی که در این نزدیکی است
گنبد زرد طلایی که همین نزدیکی است
پیچ و خم را به همان اهل طریقت بسپار
عالمان را به دلیل و به دلالت بسپار
بگذر این ماهی غلطیده و جان کندن را
سر عقل آمدن و پای به گل ماندن را
قدمی از سر اخلاص عوامانه بزن
بوسه بر صحن و سرا و در این خانه بزن
نحویان بر سر آداب تشرف ماندند
به ترنجی که بریدند زیوسف ماندند
شوقشان در گل خم در خم اسلیمی سوخت
نیمی از باورشان گم شده ونیمی سوخت
مانده در خرده که این صحن وسرا، باری چیست؟
گنبد و صفحه ی مینای طلاکاری چیست؟
ماه را آن طرف ابر ندیدند آخر
بحر دیدند و به گوهر نرسیدند آخر
باید اینجا ز همه دست بشویی ای دل
هیچ ترتیبی و آداب مجویی ای دل
شاه و درویش و بد و خوب همه مهمانند
و در این خانه همه منتظر احسانند
صاحب خانه رئوف است دلت را بفرست
سر مینداز و نگاه خجلت را بفرست
هر که اینجا دلش آشفته تر و ریشتر است
برکت یافتنش از همگان بیشتر است
بگذر از وسوسه ی صورت و معنا و بمان
قطره ای باش که پیوسته به دریا و بمان
دست بردار که غوغای قنوت است اینجا
آخر خاک و شروع ملکوت است اینجا
بانگ نقاره می آید دمی ای دل برخیز
پشت این پنجره از مرتبه گل برخیز
پشت این پنجره از مرز جمادی بگذر
در مقام طلب از مردم عادی بگذر
پشت این پنجره حیف است معطل ماندن
هشتمین، دیدن و در وادی هفتم راندن
پشت این پنجره تهلیل بخوان و بگذر
چار تکبیر بزن بر همگان و بگذر
دل اگر بگذرد از پنجره ی فولادش
قاب قوسین می آید به مبارکبادش
ملکوت آنطرف این همه جادو پیداست
اسم اعظم کمی آن سوی هیاهو پیداست
اینقدر در پی هر خار و خسی خسته نران
کفتر چاهی این گنبد و گلدسته بمان
بگذار آینه ها رنگ قبولت بزنند
لولیان ازلی بانگ دخولت بزنند
رنگها را لب ایوان طلا جا بگذار
پاک وبیرنگ شو و در حرمش پا بگذار
کفشها را بکن این صحن، گلاب آلوده است
لب بزن مست شو این عرش، شراب آلوده است
سجده کن این صنم آنقدر وجاهت دارد
که شب و روز پر و بال زیارت دارد
خویشتن را بشکن، تازه شو و زیبا شو
گم شو و در همه ی آینه ها پیدا شو
بشکن و باز هم از دوست شکستن بطلب
دامنی نور از این بقعه ی روشن بطلب
آخرین سدره که گفتند و شنیدیم اینجاست
آخرین مرتبه ی شدت تسلیم اینجاست
زبان گشوده ام آقا اجازه ام بدهید
دوباره بارشی از شعر تازه ام بدهید
دوباره می شکفم عطر سیب اگر برسد
ورق ورق کلمات غریب اگر برسد
به شعر می کشم این بار صحن و ایوان را
پر از هوای حرم می کنم خراسان را
من امشب آمده ام با خودم قدم بزنم
طلسم این شب بی ماه را به هم بزنم
ولی نیامده ام در حریر بنشینم
و گوشه ی حرمت سر به زیر بنشینم
لطافت نفسم با کجا عجین شده است
که وزن سنگین ترین سنگ این زمین شده است
به راه می زنم و آهوانه می گذرم
برای دیدنت از صحن و خانه می گذرم
که در طریق طلب مکث حال عاشق نیست
رسیدن و نرسیدن سوال عاشق نیست
گلویم از نفسی مستجاب چین خورده ست
میان حنجره ام التهاب چین خورده ست
به گریه می زنم از اول سفر با تو
زبانم الکن و گویاست چشم تر با تو
زبان دیگری آورده است اینجا چشم
دو آسمان شتک خورده است اینجا چشم
چقدر چشم بچرخد در این سیاهی ها
چقدر فاصله ما بین آب و ماهی ها
دچار این حرمم بال و پر نمی خواهم
من از نگاه شما بیشتر نمی خواهم
چقدر عاشقت آواره جهان باشد
دچار دیدنت از چشم این و آن باشد
" رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست "
چه خانه ای که درش سمت آسمان باز است
هوای تازه این خانه نذر پرواز است
چه خانه ای که بهشت است پشت پنجره اش
صدای بال می آید زروی هر گره اش
چه خانه ای که در آن هفت آسمان شادند
فرشتگان به غبار مسافران شادند
رقیق می گذرد هر که زائرش بشود
وضو بگیر د وپلکی مسافرش بشود
حرم نماز بزرگی است ما نمی بینیم
قنوت روشن گلدسته را نمی بینیم
در آستانه تو بی کلام می بارم
حضور ناسره را ناتمام می بارم
اگر چه عرض ادب نزد یار بی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
به هست و نیست قسم بی طرب نخواهم رفت
دوباره باز به اعماق شب نخواهم رفت
بگو حرارت نقاره را برافروزند
فروغ مشعل سی پاره را برافروزند
این عشق مثل باد صبا منتشر شده ست
این آفتاب در همه جا منتشر شده ست
مثل کبوتران حرم، سایه ی شما
در بیت، بیت دفتر ما منتشر شده است
این آفتاب شعله زده، سمت آسمان
این آفتاب تا به کجا منتشر شده ست
آیینه های این حرم از عشق ما پر است
این آفتاب در همه جا منتشر شده ست
دراین حرم برای همیشه دعای ما
در انعکاس آیینه ها منتشر شده ست
حالا هزار اشک، هزاران دعا و بغض
دور ضریح پاک شما منتشر شده ست
مه غلیظ است و پر از شعبده ی شیاد است
به گمان هر چه که آهو، تله ی صیاد است
جنبشی جز شبح تیره ی طراران نیست
پلکزاری برکت یافته ی باران نیست
شب ضخیم است و کدر، نیست چراغی روشن
نرسد پای تکاپو به رواقی روشن
خسته ام خسته که چشمی به زلالی نزدم
بال و پر داشتم اما پر و بالی نزدم
پر وبیهوده شکستن پر وبودن تا کی
گره از بند تعلق نگشودن تا کی؟
تا به کی رفته و نارفته زپا افتادن
میل یوسف شدن و دل به زلیخا دادن؟
تا کی این قدر زمینگیر بمانی دل من
با خودت یکسره درگیر بمانی دل من
همه تن چشم شدن هیچ ندیدن، بس کن
رفتن اما همه سو تا نرسیدن، بس کن
سالها در به در بوته ی امکان بودم
همه ی مدعیان را همه را پیمودم
کسی از دایره ی بسته اش آزاد نبود
لوح هیچ آینه ای نقش پریزاد نبود
گفتم این خاک، فقط خاک سیاهست، همین
ظلمات است و فقط کثرت راه است، همین
فقط اینست که در کوچه ی مه بن بستیم
همه بازیچه ی آن ابری بالا دستیم
بارها کوفته ام، هیچ دری نیست که نیست
خاک، خالی شده صاحب خبری نیست که نیست
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
گفت اینجاست خدایی که در این نزدیکی است
گنبد زرد طلایی که همین نزدیکی است
پیچ و خم را به همان اهل طریقت بسپار
عالمان را به دلیل و به دلالت بسپار
بگذر این ماهی غلطیده و جان کندن را
سر عقل آمدن و پای به گل ماندن را
قدمی از سر اخلاص عوامانه بزن
بوسه بر صحن و سرا و در این خانه بزن
نحویان بر سر آداب تشرف ماندند
به ترنجی که بریدند زیوسف ماندند
شوقشان در گل خم در خم اسلیمی سوخت
نیمی از باورشان گم شده ونیمی سوخت
مانده در خرده که این صحن وسرا، باری چیست؟
گنبد و صفحه ی مینای طلاکاری چیست؟
ماه را آن طرف ابر ندیدند آخر
بحر دیدند و به گوهر نرسیدند آخر
باید اینجا ز همه دست بشویی ای دل
هیچ ترتیبی و آداب مجویی ای دل
شاه و درویش و بد و خوب همه مهمانند
و در این خانه همه منتظر احسانند
صاحب خانه رئوف است دلت را بفرست
سر مینداز و نگاه خجلت را بفرست
هر که اینجا دلش آشفته تر و ریشتر است
برکت یافتنش از همگان بیشتر است
بگذر از وسوسه ی صورت و معنا و بمان
قطره ای باش که پیوسته به دریا و بمان
دست بردار که غوغای قنوت است اینجا
آخر خاک و شروع ملکوت است اینجا
بانگ نقاره می آید دمی ای دل برخیز
پشت این پنجره از مرتبه گل برخیز
پشت این پنجره از مرز جمادی بگذر
در مقام طلب از مردم عادی بگذر
پشت این پنجره حیف است معطل ماندن
هشتمین، دیدن و در وادی هفتم راندن
پشت این پنجره تهلیل بخوان و بگذر
چار تکبیر بزن بر همگان و بگذر
دل اگر بگذرد از پنجره ی فولادش
قاب قوسین می آید به مبارکبادش
ملکوت آنطرف این همه جادو پیداست
اسم اعظم کمی آن سوی هیاهو پیداست
اینقدر در پی هر خار و خسی خسته نران
کفتر چاهی این گنبد و گلدسته بمان
بگذار آینه ها رنگ قبولت بزنند
لولیان ازلی بانگ دخولت بزنند
رنگها را لب ایوان طلا جا بگذار
پاک وبیرنگ شو و در حرمش پا بگذار
کفشها را بکن این صحن، گلاب آلوده است
لب بزن مست شو این عرش، شراب آلوده است
سجده کن این صنم آنقدر وجاهت دارد
که شب و روز پر و بال زیارت دارد
خویشتن را بشکن، تازه شو و زیبا شو
گم شو و در همه ی آینه ها پیدا شو
بشکن و باز هم از دوست شکستن بطلب
دامنی نور از این بقعه ی روشن بطلب
آخرین سدره که گفتند و شنیدیم اینجاست
آخرین مرتبه ی شدت تسلیم اینجاست
- ۹۴/۰۷/۰۱