سرزمین شیر و خورشید

سرزمین شیر و خورشید یعنی ایران من

سرزمین شیر و خورشید

سرزمین شیر و خورشید یعنی ایران من

مشخصات بلاگ

از بازدید کنندگان گرامی خواهشمندم با نظرات و انتقادات خویش ، مرا در بهبودی این تارنما یاری نمایند.
با سپاس

طبقه بندی موضوعی

سید محمد حسین ابوترابی از قروین
پلک خورشید به فرمان تو بر می خیزد
صبح ، از سمت خراسان تو بر می خیزد
نور ، هر صبح می افتد به در خانه ی تو
بعد از گوشه ی چشمان تو برمی خیزد
می کند مست ، ملائک را در حال سجود
عطر سبزی که از ایوان تو بر می خیزد
تا کسی زیر رواق تو دلش می گیرد
ابر می پیچد و باران تو بر می خیزد
با دل پاک کبوتر تو چه گفتی که هنوز
بال وا کرده پر افشان تو بر می خیزد
آخرین حلقه ی در های جهانی مولا !
درد می آید و در مان تو بر می خیزد
باز از مرو بیا ! تا که ببینی که چطور
ـ دل و دین باخته ـ ایران تو بر می خیزد


جواد اسلامی
یله کن حجم پریشانی ما را بر دوش
آسمان چشم من ای شرقی یلدا بر دوش!
جز تماشای تو کفر است چرانیدن چشم
جز به تیغ تو حرام است سر ما بر دوش
پر زدم در طلب خاک کبوتر خیزت
پر کدام است؟ بگو جذبه ی مولا بر دوش
نذر کردم چو به شوق توبیاغازم وجد
پا به زنجیر برندم ز درت یا بر دوش
آنچنان گنبد مینای تو بالاست که سر
چون کلاه افتد از فرط تماشا بر دوش
با تو خورشید، حکایت‌گر حیرانی‌هاست
آسمان بار گران می کشد اینجا بر دوش



محمود اکرامی

محمود اکرامی (خزان)
آسمان در استین
اخرین باری که طوفانی شدیم
پیش پای عشق قربانی شدیم
یک دو گام از خویشتن بیرون زدیم
واقف از اسرار پنهانی شدیم
چهارده خم، چهارده چرخش نمود
چهارده دریا پریشانی شدیم
بوی می در مویرگهامان دوید
مست از ان دستی که می دانی شدیم
ساقی امد باده ی گلرنگ داد
عشق پیدا شد صلای جنگ داد
اسمان خندید و دریا نیز هم
لاله ای رقصید و صحرا نیز هم
باز هم یک روز طوفان می شود
هر چه می خواهد خدا ان می شود
باز گل بلبل زبانی می کند
باز بلبل مهربانی می کند
سایه ها همسایه هم می شوند
گریه ها با خنده توام می شوند
پونه ها با اب نجوا می کنند
غنچه ها بند قبا وا می کنند
گرم اواز قناری می شویم
در شطی از عشق جاری می شویم
عشق یعنی دست هایم مال توست
چشم های تشنه ام دنبال توست
عشق یعنی ما گرفتار همیم
دشمنان هم، طرفدار همیم
انتشار بغض و لبخند است عشق
اخرین لطف خداوند است عشق
هرچه می خواهد دلش ان می کند
می کشد ما را و کتمان می کند
عشق اینک طفل ابجد خوان ماست
چون الف یک عمر سرگردان ماست
ما اگر خورشید را بو می کنیم
یا قلندروار هوهو می کنیم
ما دل خود را زیارت کرده ایم
ما به عاشق بودن عادت کرده ایم
عشق غیر از تاولی پر درد نیست
هر کس این تاول ندارد مرد نیست
((اتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکس این اتش ندارد نیست باد))
باز کردم زانوان خسته را
ان دعاهای به بازو بسته را
گفتم اخر عشق را معنا کنم
بلکه جای خویش را پیدا کنم
امدم، دیدم که جای لاف نیست
عشق غیر از عین و شین و قاف نیست
امدم، گفتم به اواز جلی
عین یعنی، عدل مولایم علی
شین، شکوه و شور الله الصمد
قاف یعنی، قل هو الله احد
عشق تا حد نهایت مال ماست
چهارده خم ولایت مال ماست
در خم اول شناور می شوم
می روم از خویش و دیگر می شوم
یا محمد بر زبانم می وزد
اسمان در استخوانم می وزد
می وزد خورشید تابان در رگم
می وزد صبح درخشان در رگم
من که طوفان کیش و دریا مذهبم
یا محمد می تراود از لبم
یا محمد دائم العسریم ما
ان الانسان لفی خسریم ما
یا محمد عشق فانوس من است
هفت وادی زخم پابوس من است
هفت دریا ابر در چشم من است
هفت وادی رعد در خشم من است
هفت وادی، هفت اقیانوس درد
در گلویم مانده است ای مرد مرد
با تو الله الصمد گویان منم
قل هوالله احد گویان منم
با تو چشم هر دو عالم روشن است
با تو یلدا لیله القدر من است
بی تو اما افتابم تار شد
اسمان از شش جهت اوار شد
بی تو ابر چشم یاران گریه کرد
اسمان با نام باران گریه کرد
بی تو پشت هفت دریا خم شده است
بی تو قدر مهربانی کم شده است
بی محمد عشق زخمی دیگر است
بی محمد شش جهت خاکستر است
بی محمد دست ها طوفانی اند
ابر ناخن خشک تابستانی اند
بی محمد سربه دامانیم ما
دست عریان زمستانیم ما
بی محمد نوشدارو درد شد
دست معصوم درختان زرد شد
بی محمد هرچه باشد، هیچ نیست
عشق غیر از راه پیچاپیچ نیست
اسمان یکبار دیگر خنده کرد
عشق ما را باز هم شرمنده کرد
رود های لال لب وا کرده اند
با جماعت قصد دریا کرده اند
بازمی گردم به کار خویشتن
می نشینم در کنار خویشتن
با نگاهی سبز و جانی اتشین
زیر لب با خویش می گویم چنین:
عاقبت یک روز طوفان می شود
هرچه می خواهد خدا ان می شود
می روم افتان و خیزان تا غدیر
باده ها می نوشم از جوشن کبیر
آب زمزم در دل صحرا خوش است
باده نوشی از کف مولا خوش است
فاش می گویم که مولایم علی ست
آفتاب صبح فردایم علی ست
هر که در عشق علی گم می شود
اسمان دست مردم می شود
تا علی گفتم زبان آتش گرفت
پیش چشمم آسمان آتش گرفت
شعله ای در مویرگ هایم دوید
هفت بند استخوان اتش گرفت
شعله ور شد اشک های پر پرم
سوختم، اب روان اتش گرفت
روح تاریک درختان سبز شد
پیر خندید و جوان اتش گرفت
ماه مومن شرمسار لاله هاست
اسمان سنگ مزار لاله هاست
دست باران سنگ ها را سبز کرد
نام مولایم صدا را سبز کرد
اسمان رقصید و بارانی شدیم اسمان
موج زد دریا و طوفانی شدیم
بغض چندین ساله ی ما باز شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
یا علی گفتیم و گلها وا شدند شدند
عشق آمد، قطره ها دریا شدند
یا علی گفتیم و دریا موج زد
لاله ای خندید و صحرا موج زد
یاعلی گفتیم و طوفانی شدیم
مست از آن دستی که می دانی شدیم
یا علی گفتیم و مارا غم گرفت
هفت شهر عشق را ماتم گرفت
یا علی گفتیم و گل فریاد کرد
چشمم از شام غریبان یاد کرد

یاعلی گفتیم و طوفان جان گرفت
کوفه در تزویر خود پایان گرفت

کوفه یعنی دستهای ناتنی
کوفه یعنی مردهای منحنی
کوفه یعنی این طرف ها مرد نیست
یا اگر هم هست صاحب درد نیست
عده ای رندان بازاری شدند
عده ای رسوایی جاری شدند
کوفه شهری خفته و بی درد بود
کوفه از روز ازل نامرد بود
یا علی کوفه سزاوار تو نیست
کوفه و کوفی طرفدار تو نیست
کوفیان شب باور و شب پیشه اند
کج دل و کج فهم و کج اندیشه اند
کوفیان با شعله و شبنم بدند
ذوالفقارت را شبی اتش زدند
کوفه در پیچ و خم تزویر مرد
عدل بر دروازه ی شمشیر مرد
آن همه دستی که در شب طی شدند
ابن ملجم های پی در پی شدند
بعد تو فریاد مردان پیر شد
ذوالفقار مومنت تکفیر شد
بعد تو دست اسیران قطع شد
نان و خرمای فقیران قطع شد
نان و خرمای پس از تو دیدنیست
عاشقی های پس از تو دیدنیست
از دورویی های اشباح الرجال
باز هم مولای مولایان بنال
یک جماعت تا خدا خون می دهد
یک جماعت بوی طاعون می دهد
چون خدای خویش را گم کرده ایم
تکیه بر بازوی مردم کرده ایم
خسته شد پای پس از تو یا علی
وای بر ((ما))ی پس از تو یا علی
من تو را با ماه می دیدم شبی
در کنار چاه می دیدم شبی
من تو را دیدم که از خوف حضور
می گذاری گونه بر هرم تنور
تن غلام ان دل ازاده ات
جان به قربان گل سجاده ات
از سکوت گریه سرشارم علی
تا همیشه دوستت دارم علی
ای مردم شوق هشیاری چه شد؟
ان همه موسیقی جاری چه شد؟
گریه ها نا بالغ و دلواپسند
خنده ها در عین پیری نارسند
از بیابان بوی گندم مانده است
عشق روی دست مردم مانده است
اسمان، بازیچه طوفان ماست
ابر، نعش اه سرگردان ماست
گفته بود موج نه دریاست عشق
گفته بودم سخت بی پرواست عشق
گفته بودم عشق طوفان می کند
هرچه می خواهد دلش ان می کند
گفته بودم عشق دردی بی دواست
((علت عاشق ز علت ها جداست))

لیکن اکنون خسته از ان میشوم
زان همه گفتن پشیمان می شوم
فاش می گویم به اواز بلند
وارثان دردهای ارجمند
گرچه طوفانی ترین دریاست عشق
خاک پای حضرت زهراست عشق
حضرت زهرا طلوعی دیگر است
حضرت زهرا شروعی پرپر است
حضرت زهرا گل لبخند ماست
حضرت زهرا پل پیوند ماست
حضرت زهرا خدای عاشقی است
ابتدا و انتهای عاشقی است
گردبادی بر زبانم می وزید
اتشی در استخوانم می وزید
تا خم چهارم شتابان امدم
گاه خندان، گاه گریان امدم
گاه می شد از لبم طوفان شروع
گاه می بردم به گلبرگی رکوع
گاه می رفتم دو گام از خود برون
گاه می کردم به اصل خود رجوع
مست بودم، مست از ان دستی که کرد
افتاب از چشم های من طلوع
مست از ان دستی که می کرد اسمان-
از دو مصراع نگاهم سد جوع
ناگهان دیدم زمین را خون گرفت
هر صدای بالغی طاعون گرفت
اسمان دست مردم تار شد
چار نوبت افتاب اوار شد
چار نوبت سایه باران خمید
روح شاداب سپیداران خمید
چار نوبت برف روی کوه ریخت
از دوتار زخمی ام اندوه ریخت
چار نوبت پیر شد اواز من
چار نوبت غم چکید از ساز من
چار نوبت باده ها گلرنگ شد
چار نوبت اسمان دلتنگ شد
چار نوبت لاله رویید از چمن
تا زبانم شد مزین با حسن
تا حسن گفتم زبانم گریه کرد
دست های مهربانم گریه کرد
اتش نامردمی ها تیز شد
طشتی از خون جگر لبریز شد
از غم مولای مولایان حسن
مثل دریا می درانم پیرهن
ای دل ایینه در ایینه ام
افتاب خفته کنج سینه ام
از خم چارم بنوش و در زمین-
مردمانی پیر و نابالغ ببین
بازمی گردم به کار خویشتن
گریه نوش و شرمسار خویشتن
بازمی گردم ببینم عشق چیست
شیعه تر، شوریده تر در عشق کیست
ناگهان هر واژه ای تب می کند
یادی از اندوه زینب می کند
یال خون الوده اسبی بی سوار
می وزد بر خاک های سوکوار
می زند بر سینه، می پوشد سیاه
خاک گودال بلند قتلگاه
از نگاه پیر و غیرتمند من
قطره قطره می چکد لبخند من
چشمه چشمه اشک و ماتم می شوم
کربلا در کربلا غم می شوم
می شوم پر از سکوتی ارجمند
می سرایم با زبانی سربلند
ای حسین ای ماه قربانی شده
صبح سکرانگیز طوفانی شده
ای تمام شهر در سوکت سیاه
اب های نهر در سوکت سیاه
ای سر خورشید روی دامنت
شعله شعله زخم در پیراهنت
ای درختان پیش رویت سربه زیر
هفت اقیانوس در چشمت اسیر
جز تو کس در عاشقی استاد نیست
تشنه کام هرچه باداباد نیست
جز تو کس فریاد بیداری نشد
تشنه ی از خویشتن جاری نشد
غصه ها پشت مرا خم می کنند
گریه ها عمر مرا کم می کنند
اه از ان ساعت که در ان دشت پیر
ذوالجناحی بود و زینی سربه زیر
افتاب از صدر زین افتاده بود
اسمان روی زمین افتاده بود
هیچکس خورشید را یاری نکرد
هیچکس از گل طرفداری نکرد
جمله ی سرها گریبانی شدند
دشمن ان نوح طوفانی شدند
اسمان در پیش چشمش سنگ شد
بهر دیدارش خدا دلتنگ شد
تو نه از زنگی، نه از رومی حسین
چارده قرن است که مظلومی حسین
اسمان در اسمان بارانیم
گرد بادم، در خودم زندانیم
سر نهاده شعله روی دامنم
اتشی گل کرده در پیراهنم
اتشی سر در گریبان خودم
ساکن شام غریبان خودم
اسمان بر دوش صحرا می رود
افتابی رو به دریا می رود
اه ای دریا در اغوشش بگیر
موج طوفان زاد بر دوشش بگیر
چونکه این دریای طوفان پیرهن
هفت وادی زخم سرکش در بدن
می رود تا عشق را معنا کند
می رود تا خویش را پیدا کند
اسمان گریان و صحرا تشنه است
در میان دجله، دریا تشنه است
دست در شط برد و دریا مست شد
اسمان تا بینهایت دست شد
((با دل خونین، لب خندان))، که دید؟
تشنه، مشک اب بر دندان که دید؟
خویش را در عشق نشناسی خوش است
عاشقی هم حضرت عباسی خوش است
گفته بودم عشق طوفان می کند
هرچه می خواهد دلش ان می کند
شادی و شنگی و شیدایی است عشق
در حقیقت بی سرو پایی است عشق
عشق هم ازادی و هم مبحس است
دست هایی روشن و دلواپس است
مرد عاشق، تشنه کامی دیگر است
عشق دارای مرامی دیگر است
مشت خاکی را جلالی می کند
مرد را حالی به حالی می کند
چشم های اسمان زاد است عشق
سجده ی جانسوز سجاد است عشق
اه ای خورشید سرشار از طلوع
از دعا و سجده می گردی شروع
ای تب گرم صداقت بر تنت
اسمان یک خنده پیراهنت
ای زبان زاهد و پرهیزگار
دست های رفته تا دامان یار
ای شروع سجده های سربلند
وارث شمشیرهای دردمند
عشق پیشت پیرهن چاک امده
اسمان هم خانه ی خاک اماده
دست های شعله ور را دیده ای
روزهای پر خطر را دیده ای
دیده ای بر نی سر خورشید را
غرقه در خون پیکرخورشید را
دیده ای گل را که پرپر می شود
لاله ای نعش برادر می شود
دیده ای مردان طوفان زاد را
اشنایی لذت فریاد را
با من از زخم سپیداران بگو
از مزار روشن باران بگو
باز گو ان ماه ناپیدا کجاست؟
هان، مزار حضرت زهرا کجاست؟
باز هم فردایمان دیروز شد
افتاب عشق عالم سوز شد
پرسه زد هفت اسمان در چشممان
رعد امد تا ببیند خشممان
اسمان خندید و دریا نیز هم
لاله ای رقصید و صحرا نیز هم
غنچه خندید و گریبان چاک کرد
بلبلی اندوه خود را پاک کرد
ابرهای تشنه بارانی شدند
موج های مرده طوفانی شدند
دست های جاریم لبخند زد
خویشتن را با خدا پیوند زد
ساکنان اسمان حاضر شدند
دست بوس حضرت باقر شدند
ای زبان روشن و بیدار عشق
ای سکوت از صدا سرشار عشق
ای سرود سبز گل های چمن
افتاب اسمان در پیرهن
ابرها با یاد تو بارانی اند
موج ها با ذکر تو طوفانی اند
افتاب شعله ور فانوس توست
ماه بالغ روز و شب پابوس توست
اسمان، مجموع ماه و افتاب
سایه ای از سایه ی ققنوس توست
چشم های مومن و گریان ابر
قطره ای از هفت اقیانوس توست
چشم هایم ایه های خواهش اند
دست هایم تا خدا قد می کشند
شعله می پوشم، شقایق می شوم
بر نگاهی سبز عاشق می شوم
عاشق اهل ناله و فریاد نیست
صحبتش جز هرچه باداباد نیست
عاشقی با خود فراموشی خوش است
سوختن در عین خاموشی خوش است
هشت روز هفته را عاشق منم
خاک پای حضرت صادق منم
او که جانش در لطافت شبنم است
دست تابان رسول اکرم است
او که با ذکرش صدا گل می کند
از گریبانش خدا گل می کند
او که صبح بی ریای شیعه است
بغض معصوم صدای شیعه است
شیعه یعنی دست های رو سپید
شیعه یعنی اسمان های شهید
شیعه یعنی واژه های دردمند
شیعه یعنی دردهای ارجمند
هر سحر ایینه ای طی می شود
ذکر شیعه ((بشنو از نی)) می شود
نی که یا قدوس و یارب می کند
چون به شیعه می رسد، تب میکند
دست باران سایه بان لاله هاست
((می روم)) ورد زبان لاله هاست
پا به پای چشم با ذکر حسین
می روم هر شب به شهر کاظمین
شهری از صبح بهاری بی خبر
شهری از لحن قناری بی خبر
شهری از ایینه و ادم تهی
از شمیم شعله و شبنم تهی
شهر بود اما رفیق درد بود
خسته و پژمرده و نامرد بود
مردمی در دست های خود اسیر
وارث فریادهای سربه زیر
مردمی سرشار سرافکندگی
زندگانی شرمسار زندگی
مردمی در ابتدای خویشتن
دوستدار جای پای خویشتن
مردمی بیگانه با هفت اسمان
مردمی غرق صدای خویشتن
اب در غربال و افغان زیر لب
دشمن گل، اشنای خویشتن
مردمی همخانه اندوه و درد
سال ها دور از خدای خویشتن
می روم ایینه جان در بغل
هفت وادی موج و طوفان در بغل
هفت وادی دست های سربلند
هفت وادی ابر و دریا در کمند
هفت وادی زخم را پیموده ام
هفت وادی تشنه ی گل بوده ام
هفت وادی عشق هوهو کرده ام
هفت صحرا لاله را بو کرده ام
هفت خورشید جوان را دیده ام
هفت رکعت اسمان رادیده ام
گرچه اکنون اسمان فرش من است
خاک پای شیعیان عرش من است
می روم خورشید تابان پیش رو
هفت وادی ابر گریان پیش رو
پشت بر دریا و صحرا می کنم
ماه را در چاه پیدا می کنم
می نشینم پیش پای حضرتش
عشق را قدری تماشا می کنم
دست و پای بسته در زنجیر را
با سرانگشت جنون وا می کنم
بار دیگر هرچه باداباد شد
واژه های نارسم فریاد شد
ابر سبزی در صدایم گریه کرد
اسمان بر شانه هایم گریه کرد
خون طوفان در رگ من می وزد
بر بلند سرو، شیون می وزد
ماه در چشم سیاهم جاری است
گردبادی در نگاهم جاری است
می وزد در بادها گیسوی من
عالمی مست است از هوهوی من
باد سرگردان صحراها منم
موج طوفان خیز دریاها منم
قرن ها شک در یقینم گم شده است
اسمان در استینم گم شده است
اتشم، اما خرامان می روم
خوش خوشک سوی خراسان می روم
اشک هایم بی قراری می کنند
روز و شب مژگان سواری می کنند
بی تکلف می دوم سوی حرم
شعله ور می گردم از بوی حرم
جان عریانم بهاری می شود
از لبم خورشید جاری می شود
من که چون دریا تلاطم می کنم
در کنارش خویش را گم می کنم
می نشینم در رواق هشتمین
روشن و اهسته می گویم چنین:
مهربانم! مهربانی جرم شد
همنوایی، هم زبانی جرم شد
مهربانم! دست هایم پیر شد
مهربانم! زندگی دلگیر شد
اسمان ها بوی طوفان می دهند
ابرها از تشنگی جان می دهند
ای هزاران ماه یک فانوس تو
اسمان خاکستر ققنوس تو
ای ضریحت ابشار افتاب
هر رواقت سایه سار افتاب
ای سر هفت اسمان بر خاک تو
مهربانی ها گریبان چاک تو
ای امید روشن هر ناامید
ای زبان سرخ گل های شهید
ای صمیمی با تمام لاله ها
نام تو تکیه کلام لاله ها
صاحب ایینه های سوگوار
روح شاداب و زلال ابشار
کاش من هم کفشدارت می شدم
اشک شوقی بر مزارت می شدم
این صدای بالغ ایل من است
جان عریان زبانی الکن است
عشق، در دل های یاران زنده است
اسمان، با ذکر باران زنده است
بادها، مرثیه خوانی می کنند
خاکیان را اسمانی می کنند
باد مجنون پیشه، سرگردان ماست
موج، ذکری بر لب طوفان ماست
بادهای خسته طوفان می شوند
بر ضریحی سبز مهمان می شوند
اسمان بغض بهاری می کند
کوچه را در گریه جاری می کند
سایه ام هر لحظه کوچک می شود
دیده دل را ابیاری می کند
باز شب شد، ماه می افتد به چاه
باز چشمم بی قراری می کند
اتش از ایینه بالا می رود
دست سبزم سوگواری می کند
تا غروب سرو و سنبل می روم
تا غرور پرپر گل می روم
گرچه اقیانوس شیدای من است
نه فلک خاک کف پای من است
افتاب تشنه ی مرداد ماه
سایه ای از ماه شب های من است
ابر باران اور فصل بهار
قطره ای از چشم دریای من است
اتش سرسبز و جاویدان طور
بویی از خورشید فردای من است
باز هم اشفته گل می شوم
تشنه ی اواز بلبل می شوم
هر شب از گل های اتش پیرهن
از قناری های طوفان در دهن
هر شب از ایینه های باورم
پا به پای گریه های پرپرم
هم صدا با سرو های پیر باغ
از نگاهی تشنه می گیرم سراغ
از تقی ، از دست با تقوای گل
از سکوت پرپر و گویای گل
دردهای ارجمندم از تقی است
ناله های سربلندم از نقی است
تا تقی می گویم از جان می روم
با نقی تا شهر باران می روم
چشم من خاک کف گای تقی است
سینه من کمترین جای نقی است
روی دوش بادها غم می رسد
نوبه نو هر لحظه ماتم می رسد
مردم، این فریاد های بی زوال
این زبان های زلال اندر زلال
گاه قصد اشنایی می کنند
گاه اهنگ جدایی می کنند
اتشی را تا نیستان می برند
ناله ای را نینوایی می کنند
پشت کوهی که نمی دانم کجاست
عده ای فکر خدایی می کنند
یک جماعت هم سکوتی سرد را
روشن از بانگ رهایی می کنند
عاقبت از اسمان هم یاد شد
دست های الکنم فریاد شد
این صدای تشنه جان من است
شورش اندوه عریان من است
در غم مولای مولایان حسن
مثل دریا می درانم پیرهن
او که گل فریاد خاموش وی است
هفت دریا خانه بر دوش وی است
بی نگاهش، سرو سرما می خورد
سایه ی شمشادها تا می خورد
واژه هایم گنگ و خواب الوده اند
سایه های روشنم فرسوده اند
ماه روی انتظارم ریخته
اسمان روی مزارم ریخته
مهربان روشن و جاری بیا
صبح بی پایان بیداری بیا
در نبودت ماه تابان گریه کرد
چشم خندان درختان گریه کرد
بی تو روح عاصی فریاد مرد
دست باران خورده ی شمشاد مرد
دست های روشنم دلگیر شد
اشک های مومنم تکفیر شد
خنده های پرپرم را باد برد
سوختم خاکسترم را باد برد
بار دیگر باده می خواهد دلم
دستی از سجاده می خواهد دلم
دست هایی تشنه ی دیدار یار
دست هایی مست، اما روزه دار
دست هایی دردمند و ارجمند
دست هایی سرفراز و سربلند
دست هایی کز تبار باده اند
با وضو می خورده و می داده اند
آی ساقی دست ((می)) نوشت کجاست؟
چشم های مست و مدهوشت کجاست؟
آی ساقی، آی ساقی دیر شد
ساغرم در انتظارت پیر شد


محمود اکرامی (خزان)
بده ساقی ان جام لبریز را
بده ساقی ان اتش تیز را
بده ساقی ان اب اتش تبار
که از دل زدایم غم روزگار
فزون از طلب جام پر می بده
می اتشینم پیاپی بده
قدح در قدح می کشم باده را
به می شسته ام مهر و سجاده را
به شب ناله ی نی، به اوای دف
بنوشانم از باده ی لاتحف
بیا خیمه در وادی می زنیم
قدح در قدح می پیاپی زنیم
بیا باده با یاد دریا زنیم
چو مجنون تفآل به لیلا زنیم
ز کثرت در اییم و مطلق شویم
سراپا اناالحق اناالحق شویم
الهی، به گل های لب دوخته
به جان های در پیرهن سوخته
الهی به چشم همیشه خمار
به زلف همیشه پریشان یار
به حالی که در جام می خفته است
به حزنی که در نام نی خفته است
به دست پر از باده ی ساقیان
به گیسوی افتاده ی ساقیان
به انان که رندان لولی وش اند
به انان که سرتابه پا اتش اند
به انان که با جرعه ای سوختند
رخ یار دیدند و لب دوختند
به اتش تباران لیلی نهاد
به غم مبتلایان مجنون نژاد
گریبان روح مرا چاک کن
مرا از هوی و هوس پاک کن
اگر تشنه و می به کف می روم
به پابوس شاه نجف می روم
به لب یا علی یا علی می روم
اگرچه خرابم ولی می روم
چو رودی به پابوس دریا روان
مرا یاوری کن امام زمان
امام زمان گفتم و سوختم
شقایق شدم، از دل افروختم
امام زمان اسمان سنگ شد
نگاهم برای تو دلتنگ شد
ببین اشک و اندوه روز و شبم
ببین حال چشمان جان بر لبم
ببین ناله های فراگیر را
ببین چشم های سرازیر را
ببین اسمان فرش راه تو شد
زمین تشنه ی روی ماه تو شد
ببین بی تو گمگشته ارامشم
ببین پای تا سر همه خواهشم
ببین بی تو چشمم زمین گیر شد
دلم از نگاهم سرازیر شد
نه تنها فقط جای من چشم توست
خدا نیز غرق تماشای توست
امام زمان بی تو طوفانیم
عزار اسمان چشم بارانیم
امام زمان خاک راه توام
خمارو، خمار نگاه توام
امام زمان تا به کی انتظار؟
بیا و مرا از خماری درآر.





  • ۹۴/۰۷/۰۱
  • بهرام محتشم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی