من که در تنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم
دریا دارم؟
دل پر از شوق رهایی ست،
ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که
تمنا دارم
چیستم؟! خاطره ی زخم
فراموش شده
لب اگر باز کنم با تو
سخن ها دارم
با دلت حسرت هم صحبتی
ام هست، ولی
سنگ را با چه زبانی به
سخن وادارم؟
چیزی از عمر نمانده ست،
ولی می خواهم
خانه ای را که فروریخته
برپا دارم
ناگهان آیینه حیران شد،
گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،
گمان کردم تویی
رد پایی تازه از پشت
صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد،
گمان کردم تویی
ای نسیم بی قرار روزهای
عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،
گمان کردم تویی
سایه ی زلف کسی چون ابر
بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،
گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست
گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،
گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن
دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان
شد، گمان کردم تویی
کشته ای در پای خود دیدی
یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان
شد، گمان کردم تویی
ای که برداشتی از شانه
ی موری باری
بهتر آن بود که دست از
سر من برداری
ظاهر آراسته ام در هوس
وصل، ولی
من پریشان ترم از آنم
که تو می پنداری
هرچه می خواهمت از یاد
برم ممکن نیست
من تو را دوست نمی دارم
اگر بگذاری
موجم و جرأت پیش آمدنم
نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد
آزاری
بی سبب نیست که پنهان
شده ای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن
من بیزاری؟!
سکّه ی این مهر از خورشید
هم زرین تر است
خون ما از خون دیگر عاشقان
رنگین تر است
رود راهی شد به دریا،
کوه با اندوه گفت
می روی اما بدان دریا
ز من پایین تر است
ما چنان آیینه ها بودیم،
رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن
آینه غمگین تر است
گر جوابم را نمی گویی،
جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها
دعا شیرین تر است
سنگدل! من دوستت دارم،
فراموشم نکن
بر مزارم این غبار از
سنگ هم سنگین تر است
سفر مگو که دل از خود
سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو
سر نخواهد کرد
من و تو پنجره های قطار
در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر
نخواهد کرد
ببر به بی هدفی دست بر
کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر
نخواهد کرد
خبرترین خبر روزگار بی
خبری ست
خوشا که مرگ کسی را خبر
نخواهد کرد
مرا به لفظ کهن عیب می
کنند و رواست
که سینه سوخته از «می»
حذر نخواهد کرد
بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم
بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام، اما گله ای از تو ندارم
در سینه ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس های خودم را بشمارم
از غربتم این قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته ست غباری به مزارم
ای کشتی جان حوصله کن می رسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فروخورده، مرا مرد نگهدار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیدم از خودم او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش؟
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی ست وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
که روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش
پلک فرو بستی و دوباره شمردی
فرصت پنهان شدن نبود تو بردی
من که به پیروزی تو غبطه نخوردم
چون که شکستم، چرا دریغ نخوردی؟
دست تو را با سکوت و بغض گرفتم
دست مرا با غرور و خنده فشردی
این همه ی قصه ی تو بود که یک عمر
از همه دل بردی و دلی نسپردی
خاطره ها رفته اند! خاطره ی من
پس تو چرا مثل خاطرات نمردی
تقدیر نه در رمل نه در کاسه ی چینی ست؟!
آینده ی ما دورتر از آینه بینی ست
ما هرچه دویدیم، به جایی نرسیدیم
ای باد! سرانجام تو هم گوشه نشینی ست
از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم؛ عشق زمینی ست
یک لحظه به بخشایش او شک نتوان کرد
با این همه، تردید در این باره یقینی ست
شادم که به هر حال به یاد توأم، اما
خون میخورم از دست تو
و باز غمی نیست
چنان رسم زمان از یادها
برده ست نامم را
که دیگر کوه هم پاسخ
نمی گوید سلامم را
به خون غلتیده ام در
زخم خنجرها و با یاران
وصیت کرده ام از هم نگیرند
انتقامم را
قنوتم را کف دست شراب
انگاشتند اما
من آن رندم که پنهان
می کنم در خرقه جامم را
سر سجاده ام بودم که
گیسوی تو در هم ریخت
نظرهای حلال و آرزوهای
حرامم را
فراموشی حریری از غبار
افکنده بر سنگی
ازین پس می نوازد عطر
تنهایی مشامم را
فاضل نظری، آن ها