پیشاپیش
از اینکه لحن این نوشتار همانند استانداردهای مورد پذیرش خودم هم نیست، از خواننده
پوزش میخواهم. دلیلش بی علاقگی ام به نگاشتن در این موضوع است. به همین جهت از ساختار
مقاله پژوهشی فاصله گرفته و به گفتمان وبلاگ نویسی افتاده است. با این همه اگر به پیگیری
بحث پورپیرار و جریان او علاقه مندید شما را به خواندن این جستارها فرا میخوانم. با
پوزش از شما. بهرام. واپسین روزهای تابستان سرد! 1388]
بخش
یکم _ بررسی روند حرکت پورپیرار از آغاز تا اوج گیری و سپس سقوط :
گمانم
حدود 8 سال از آغاز پدیده ای به نام پورپیرار در حوزه ایرانشناسی، به ویژه رشته تاریخ
_البته فقط در زبان فارسی_ میگذرد.
مانند
همیشه، انتشار کتاب کامیابی چندانی نداشت. کی در ایران کتابی در این رشته، با کامیابی
روبرو شده که منتظر دومین آن باشیم؟ انتشار کتاب در این حوزه با تیراژ 1500 تا
3000 تا به شکل متوسط برای فروش کامل و نتیجتا رسیدن به چاپ دوم، 5 سال به درازا میکشد.
و این یعنی اگر کتابی را 3000 نفر در این کشور 70 میلیونی که 60 میلیون آن باسواد و
بالای 15 سال هستند، بخوانند، نویسنده جشن میگیرد که چه غوغایی به پا کرده!!.
این
موضوع پیوندی به رشته تاریخ و ایرانشناسی نداشته و آنرا با نام معضل کتابخوانی در ایران
میشناسیم. البته که بیننده رمانهایی با تیراژ 15000 که سالی یکبار تجدید چاپ میشوند
هم هستیم. ولی آنهم شایسته 60 میلیون باسواد نیست.
مخالفان
و دشمنان پورپیرار _به جهت سبک ادبی پورپیرار که سبکی دشمن تراش است_ اینجا از کمی
تیراژ کتابهای او شادمانند. کتاب او با نام "تاملی بر بنیان تاریخ ایران، جلد
نخست : دوازده قرن سکوت"انتشارات کارنگ. مگر چقدر فروش رفته است؟ و چه تاثیری
بر جامعه گذاشته است؟
تاثیرش
را روی خودم ارزیابی میکنم. در عصر خاتمی که اوج انتشار کتابهای پورپیرار بود و حتا
چندین برنامه مستند تلویزیونی به او پیشکش شد! من حتا نام او را نشنیده بودم. آنهم
در شرایطی که بسیار مشتاق به خواندن کتابهایی درباره تاریخ ایران باستان بودم. و در
عصر احمدی نژاد که کتابهای پورپیرار به دلایلی (برخی میگویند عدم اجازه انتشار مجدد)
چاپ نشد و حتا صدا و سیما تا اندازه ای به هویت تاریخی ایران متمایل شد، من که اکنون
آگاهی هایی بدست آورده بودم، برای نخستین بار از دوستان ناسیونالیست میشنیدم که شخصی
به این نام وجود دارد که هرچه از دهانش در آمده به ایران باستان گفته. در این میان
دو نسخه تجویز میشد. عمدتا میگفتند که باید با همه توان به او پاسخ داد و در همین زمان
با دو کتاب یکی از دوست خوبم علیرضا افشاری آشتی با تاریخ و دیگری از سرورانم داریوش
احمدی (کیانی) احمدی نعیمی لیمایی (سورنا گیلانی) دوازده قرن شکوه در پاسخ به او آشنا
شدم. باستانشناسی چون محمد تقی عطایی نیز در اعتبار باستانشناختی آریا و پارس نیز از
این بعد به او پاسخ داد.
در
سال 85 در یکی از جلسات کلاسهایم کسی از بچه های کلاس که مانند سرباز وارد میشد و آغاز
و پایان سخنش واژه "پاینده ایران" را با صدایی رسا همراه با کوبش پای بر
زمین و گذاشتن دست بر سینه میگفت، پرسید چرا به پورپیرار نمیپردازید؟ گفتم نیازی نمیبینم.
گفت فایده هم ندارد. اگر پس از چاپ نخستین کتابش او را میکشتیم!! کتاب دوم و سومش چاپ
نمیشد. در پاسخ گفتم What is done is done!. هنوز دیر
نشده. اگر گمان میکنی کشتن انسان به کشتن اندیشه آن انسان می انجامد، این کار را بکن.
ولی من چنین گمانی ندارم. پورپیرار پس از نخستین کتابش زاده شد و کشتن او تاثیری منفی
برایش نمیگذارد. حتا شاید مثبت باشد. وجود ما به اندیشه ما بستگی دارد. بزرگی میگوید
Cogito
ergo sum!. دیدم گویی با دیوار سخن میگویم!! مکالمه
را پایان دادم و از آن زمان 3 سال میگذرد و تلاش کردم دیگر وقتش را نگیرم. و به پرسشهایش
پاسخهایی سربالا بدهم. تا همین چند روز پیش که او را در مکانی باستانی دیدم و پرسید
دیدگاه شما درباره آینده سیاسی ایران چیست؟ گفتم من دیدگاه سیاسی برای آینده ایران
ندارم. از من درباره گذشته بپرس هرچه بخواهی میگویم. گفت یعنی برایت مهم نیست؟ گفتم
فرهنگ مهم است. اگر فرهنگ مورد نظر من حاکم باشد، شادمانم. گفت میدانی زرتشت گفته دروغ
گناه است؟. باید میگفتم خیر! چون میدانستم زرتشت در 239 بند از 17 سرود خود در گاتها،
چنین اصطلاحی ندارد و این اصطلاح ساخته شده در دینهاست که مدتها پس از زرتشت ساخته
شدند. معنای دروغ و راستی در فلسفه گاتها در برابر آنچه ما امروز دروغ و راست میگوییم،
همچون سنجش یک اقیانوس با یک استخر آب است!. ولی دیدم که ...
پس
گفتم بله میدانم!.
بگذریم...
گروه
دیگری هم بودند که میگفتند باید او را نادیده انگاشت. چراکه اشاره به او یعنی مطرح
شدنش. درحالیکه به شکل طبیعی او نیرویی برای مطرح شدن ندارد.
در
ایران حتا سرشناس ترین چهره ها در حوزه ایرانشناسی را عامه مردم نمیشناسند.
برای
نمونه علی اکبر جعفری را چه درسدی از جامعه میشناسد؟ درحالیکه او یگانه ایرانی در حوزه
اوستا شناسی است که در جهان خارج احترام دارد. احسان یارشاطر چطور؟ شاید بگوییم دلیلش
حضور آنان در خارج از کشور است. پرویز رجبی که سالها یار و همکار بزرگترین ایرانشناسان
آلمانی همچو والتر هینتس و هاید ماری کخ بوده و از همه نظر بالاترین مدارج ممکنه را
دارد چطور؟ مرتضی ثاقب فر که بیش از 30 جلد کتاب ترجمه و تالیف در این حوزه داشته و
بیگمان آشناترین فرد ایرانی در عصر حاضر با تاریخ ایران باستان است، چطور؟
کتاب
اینها همان اندازه هنگام فروش با همان تیراژهای یاد شده، به مشکل بر میخورد که کتاب
گمنامانی چون ناصر پورپیرار.
پس
راست میگفتند آن گروه. و ناصر پورپیرار را نه خودش و انتشارات کارنگ، بلکه مخالفان
یا بهتر بگوییم دشمنانش به جامعه شناساندند.
خوبی
هم داشت و آن اینکه ادعای پورپیرار و هوادارانش مبنی بر "ناتوانی ایرانشناسان
برای پاسخ به او" را ناکارآمد کرد. او از این حربه در عصر خاتمی بهره میجست و
میگفت اگر من سراسر یاوه میگویم، چرا حتا یک نفر پاسخی به من نمیدهد؟ ولی در عصر احمدی
نژاد چندین برابر حجم پورپیرار، آثار ضد پورپیرار به ویژه در فضای سایبر منتشر شد.
امتحان کنید. در گوگول پورپیرار را جستجو کنید.
بدبختانه
یا خوشبختانه، هواداران و دشمنان پورپیرار (باز تاکید میکنم بهره گیری ام از واژه
"دشمن" به جهت سبک ادبی خود پورپیرار است که در نوشتارهایش میجنگد و دیگران
را به جنگ فرا میخواند) عمدتا کتابهای او را نخوانده اند. بلکه در بهترین حالت ممکن
با وبلاگ او یا هوادارانش آشنا بوده و احتمالا مستند "تختگاه هیچکس" بر اساس
تئوری پورپیرار را دیده اند و عملا کلیات تئوری او را به شکل پراکنده میدانند. و بخش
بزرگی حتا تا همین اندازه هم آشنا نیستند. بلکه فقط شنیده اند، کسی هست به نام پورپیرار
(اینجا چند تا فحش و دشنام به عنوان لقب به او افزون میشود!!) که چرندیات و مزخرفاتی
بر ضد ایران میگوید (تعبیرهای یاد شده از آنان است و نه از من!).
جالب
آنکه برخی از سر ترس از مطالعه آثار او سرباز میزنند. برخی دشمنان ایران باستان، با
توجه به اینکه او اقلیت محض است، و هیچ آکادمیسینی او را تایید نمیکند، نه خودشان وارد
جزئیات میشوند و نه کسی را به جزئیات میخوانند بلکه از نام استاد پورپیرار!! بهره جسته
و میگویند او ثابت کرده که ایران باستان وجود ندارد!. و هرکس بگوید چطور به او آدرس
مستند مذکور و کتابهای یاد شده را میدهند. برخی دشمنانش هم میترسند که وارد شدن به
جزئیات تئوری او ممکن است کوچکترین خللی در باور آنان به دوران باستان ایران و نیکویی
ها و بزرگی های آن زمان وارد آورد. به همین جهت دوستی میگفت که بسیج دانشجویی دانشگاهشان
از پورپیرار برای سخنرانی دعوت کرده بود و این دوست ما نه تنها به آن سخنرانی نرفت،
بلکه با کمک دوستانش هنگام ورود و خروج پورپیرار به دانشگاه از او با تخم مرغ و گوجه
فرنگی پذیرایی شایانی به عمل آورد! و خودرو او را هم پنچر کردند!. به گفته خودش خوبی
این کارها این بود که پورپیرار که با اشک آن دانشگاه را ترک میکرد، سوگند خورد که هرگز
به آنجا پای نگذارد.
این
ترس گویی کمی بجاست. چون دوست دیگری دارم که پس از دیدن مستند یاد شده اگرچه از علاقه
اش به نمادهای باستانی ایران کاسته نشده بود ولی آنرا تاثیر گذار دانسته و میگفت شک
کرده است.
در
این سالها از خود میپرسیدم، دشمنی با ایران باستان در حوزه زبان فارسی که تازگی ندارد.
در دوران پهلوی وجود داشت و آیت الله مطهری بهترین و استوارترین نمونه آنرا در آثار
مکتوب و سخنرانی های پرشمار و منظم اش دنبال میکرد. آیت الله خلخالی در سالهای نخست
پس از انقلاب پس از ناکامی اش برای ویرانی دستاوردهای عینی باستانی، به حوزه نوشتار
و پژوهش وارد شد و کتابی درباره کوروش چاپ کرد که تجدید چاپ هم نشد.
و
گاهی بیننده چاپ ترجمه هایی از کتابهای پان ترکی به زبان فارسی به ویژه در عصر خاتمی
بودیم. که مهمترینش "تاریخ دیرین ترکان ایران" نوشته زهتابی بود.
با
این همه جامعه علاقه مند به تاریخ و فرهنگ ایران باستان _و نه جامعه علمی و دانشگاهی_
در ایران تصمیم به رویارویی و نتیجتا کمک به سرشناسی پورپیرار کرد. چیزی از جنس رویدادی
که برای فیلم 300 در ایران افتاد.
این
عوامل من را بر آن داشت که بلآخره به پورپیرار روی بیاورم و اساس و بنیاد تئوری هایش
را بیاموزم و در آن تامل کنم. ولی آنرا انتشار ندهم تا امروز. و دلایل انتشار آن در
امروز بماند برای خودم.
نوشتارهای
پورپیرار از سه بُعد تشکیل میشود، نخست تئوری های بنیادین، دوم گردآوری همه داده های
ضد ایرانی و یا متناقض و گیج کننده تاریخی و باستانشناختی از گذشته تا امروز به شکلی
حیرت آور در کنار هم. و سوم شاخ و برگهایی بسیار سست و بی بنیاد و حتا خنده آور که
نتیجه های برآمده از ذهن نویسنده بوده است.
ولی
آنچه من پس از آشنایی با پورپیرار با آن روبرو شدم، تعجب و حیرتم از این همه سند و
فیش (بُعد دوم) بود. چنین چیزی نمیتواند کار یک تن باشد. یعنی من وارون دیگر کسانی
که پورپیرار را نمیپذیرند و هوادارش نیستند، از دیدن یُعد دوم کارش (گردآوری این همه
سرنخ و فیش) از خوبی و برجستگی آن حیرت کردم و در دل آنرا تحسین کردم!. ولی از آن نتیجه
ای دیگر گرفتم و آن اینکه پورپیرار نمیتواند گردآورنده این یُعد از این اثر باشد. من
وارون دیگران هنگام نقد پورپیرار به اینکه او نه تنها مدرک هم پیوند با ایرانشناسی
(تاریخ، باستانشناسی، زبان و فرهنگ باستان، دین ایران باستان) ندارد، بلکه اصلا مدرک
ندارد، نمیپردازم.
چراکه
میدانم مدرک و عنوان و درجه آکادمیک در زمینه ایرانشناسی مهم نیست و این حوزه همچو
ارتش و خلبانی و پزشکی نیست که داشتن و نداشتن درجه برابر با داشتن و نداشتن قابلیت
و ویژگی باشد. و نکته اینکه اکثریت قاطع ایرانشناسان ایرانی در 100 سال گذشته مدرک
و درجه ای در این رشته نداشتند. و حتا آنها که عنوان دکترا داشتند دکترایشان در رشته
های دیگر بود، ولی از زمانی به این سو کشیده شدند.
انصاف
داشته باشیم. از میان کسانی که میدانیم در این زمینه کارهای سترگ کرده اند و نامشان
باعث افتخار ما ایرانیان است، چه کسانی درجه علمی هم پیوند با این حوزه داشته اند؟
مرتبط ترین درجه و مدرک علمی استادان ایرانشناس ایرانی، دکترای ادبیات فارسی یا دکترای
فلسفه اسلامی یا فلسفه غربی بوده!!!. جستجو کنیم که دارنده دکترا در ادبیات فارسی،
چند واحد درباره تاریخ و باستانشناسی و هنرهای باستانی و زبان و ادبیات ایران باستان
و دین و فرهنگ باستانی ایران و استوره های باستانی میگذراند؟ (استوره شناسی او منحصر
است به شاهنامه پژوهی). آشنایی او با زبان و ادبیات عربی و فرهنگ اسلامی به مراتب بیشتر
است. مگر اینکه خودش بیرون از دانشگاه تلاش کند. بزرگانی چون زرینکوب و معین و بهار
چنین بودند. و در زمینه فلسفه اسلامی در ایران یا فلسفه غربی در اروپا هم چنین است.
پس انصاف داشته باشیم و به هنگام سنجش کوچکی به نام پورپیرار _که به چشم تاریخ ایران
خاک میپاشد_ با بزرگی چون امیر مهدی بدیع که بزرگترین خدمت را به تاریخ ایران کرده،
دکترای فلسفه امیر مهدی بدیع را به رخ نکشیم.
این
بزرگان ایرانشناسی کلاسهای آموزشی خود را در بیرون از دانشگاه یافته اند. آنها کاری
به مراتب سخت تر از آنها که در دانشگاه به آموختن پرداخته اند انجام داده اند. چراکه
برای آموختن هر درس، با هزاران سختی استادی را یافته و درست مانند دوران پیشا مدرن
که دانشگاه وجود نداشت، مدتی از عمر خود را برای آموزش آن گذاشته اند. ابراهیم پورداوود
بزرگ و ذبیح بهروز و هاشم رضی و حسین وحیدی ... چنین اند. شاید به همین دلیل دانشکده
های تاریخ و باستانشناسی ما چیزی بیرون نمیدهد.
پرسش
اینجاست که ناصر پورپیرار چگونه به این حجم بزرگ دست یافته؟ چطور در دهه 70 هیچی از
او نمیبینیم جز کار انتشاراتی و سپس ناگهان در دهه 80 او میتواند سالی یک کتاب نسبتا
مفصل ارائه دهد؟
سکوی
پرتاب او کجا بود؟ او به خود اجازه میدهد بر کتاب از زبان داریوش نوشته هاید ماری کخ
که پرویز رجبی آنرا ترجمان کرده، مقدمه بنویسد!!. چون خودش ناشر بوده این حق را به
خود داده. کتابی بسیار معتبر و خواندنی و یک رفرنس از نویسنده و مترجمی نام آشنا، ناگهان
با مقدمه شخصی گمنام به نام پورپیرار آذین بندی میشود. و مدت کوتاهی پس از آن او خودش
به تالیف کتابهای چند جلدی مفصل میپردازد.
یک
استاد دانشگاه میتواند با کمک دانشجویانش در مدتی کوتاه به چنین چیزی دست یابد. ولی
کسی که استاد دانشگاه نیست، نخواهد توانست حتا در چند سال به این نقطه برسد. دو حالت
امکان دارد. یک تیم حرفه ای، پورپیرار را پشتیبانی و تغذیه علمی میکند. بدبینی جریان
ایرانگرا نسبت به جریان اسلامگرا که در دوره پهلوی دوم آتش جنگ را افروخته بود، باعث
شد تا چنین گمان رود که پورپیرار مورد پشتیبانی همه جانبه آنان است و او فقط یک نام
است تا هرچه تخریب هست، علیه او باشد و نه علیه نهاد روحانیت یا حوزه علمیه.
من
نیک میدانم که مستقل از پورپیرار، از حدود 5 سال پیش کارگاهی در حوزه علمیه قم ایجاد
شده تا جلوی جریان گرایش به ایران باستان (بیشتر بخش دینی قضیه) را سد کند. و بدین
ترتیب در این سالها ناگهان با انبوهی از وبلاگهای به شدت هوادار اسلامگرایی و به شدت
دشمن ایرانگرایی در محیط فارسی اینترنت روبرو شدیم. این وبلاگ نویسان دوستان طلبه ما
هستند که در خود حوزه علمیه به نوشتن در اینترنت میپردازند. اشکالی هم ندارد اگر آشکارا
هویت خود را بگویند.
یُعد
سوم، نقطه ضعف بزرگ پورپیرار است. بسیار آسیب زننده به او و تئوری هایش. دلیل خنده
و تفریح و شادمانی دشمنانش و دلیل سرخوردگی و گیجی هوادارانش. به گونه ای که اگر زمان
به گذشته باز میگشت، او هرگز به یُعد سوم نمیپرداخت و پس از ارائه تئوری های بنیادین
و ارائه مجموعه ای از داده های ضد ایرانی در یکجا، به کار خود پایان میداد و فقط از
همانها پدافند میکرد. نه اینکه هر شب نتیجه نوینی کشف کرده و فردا صبح آنرا در پایگاه
رسمی خود در وب منتشر کند و یا در واپسین سخنرانی خود آنچه شب گذشته به آن رسیده را
باز گوید!!. و بدین ترتیب انبوهی از تناقضات را به نام خود ثبت کند.
همین
بُعد سوم یعنی شاخ و برگهای افزوده باعث شد که پورپیرار از چهره ای ایران باستان ستیز
و نتیجتا محبوب جریان اسلامگرا (که مدتها بود نه مطهری داشتند و نه خلخالی) آرام آرام
به چهره ای منفور در میان اسلامگرایان شیعه ایرانی تبدیل شود. دشمنانش آنرا جشن گرفته
و برای کوبیدن نام او کافی بود به سخنان و نوشتار جنحالی اش که به زیان شیعیان و اسلامگرایان
ایرانی بود، اشاره کنند. پس آرام آرام میان جریان باستانگرا (اصطلاحی که عبدالله شهبازی
_از چهره های باستان ستیز و و آنتی ناسیونال_ به کار میبرد و ادعا میکند مخترعش است.
نک به کتاب زر سالاران یهود و پارسی. پژوهشگر یاد شده منتقد احمدی نژاد و حامی جریان
سبز هم هست!!) و جریان اسلامگرای شیعه ایرانی بر ضد پورپیرار همبستگی ایجاد شد. اینجا
همچنین ثابت شد که پورپیرار پیوندی با جریان اسلامگرای شیعه ایرانی ندارد.
به
نیکی یاد کردن از صدام حسین دیگر واپسین کاری بود که پورپیرار برای خودکشی میتوانست
انجام دهد. آیا پورپیرار با جریان وهابی گری پیوند دارد؟ بعید است.
به
هر رو چه خوب که دوست ما، پورپیرار را نکشت تا او قهرمان و شهید نشود.
بخش
دوم _ پورپیرار چه میگوید؟
سنجش
پورپیرار با پدیده های پیشین چون مطهری، خلخالی و جریان پان ترک، نشان میدهد که پورپیرار
به هرسه همسانی دارد ولی برابر با هیچیک نیست.
خلخالی
چیزی ارائه نداد جز توهین و ناسزا و کاری نکرد جز خالی کردن کینه خود از ایران باستان
و گل سرسبد آن، کوروش بزرگ. او به شکلی خنده دار _گویی خواننده خودش درک و شعور ندارد_
روایات باستانی و گفتارهای پراکنده این و آن را به هرشکلی که دلش خواست تحریف کرد.
تا در پایان به آنچه گمان میکند تحقیر کننده ترین حالت برای کوروش و ایران باستان است،
دست یابد.
پورپیرار
اگر نه در کتابهای نخستین، ولی در مقالات متاخرش عملا به همین ورطه افتاد و خودش را
به نابودی کشاند.
مطهری
این شیوه را در سخنرانی پیاده میکرد. آشکارا ایرانیان باستان را مورد تحقیر و مضحکه
قرار میداد و سنتهای ایرانی، حتا آنها که تا امروز زنده است را مسخره میکرد. درحالیکه
شریعتی که به مراتب از او باهوش تر بود، همواره دشمنی و کینه خود را در پوششی از عشق
و مهر به فرهنگ و سنت های ایرانی قرار میداد. از سنتهای زنده ایرانی چون نوروز با زیباترین
واژگان استقبال میکرد و هرگز نسبت به بزرگان تاریخ ایران درشتی به خرج نمیداد. ولی
آنچه خواننده از کلیت آثار و شنیدن سخنرانی اش بدست می آورد، دوری از فرهنگ باستانی
ایران و حتا کینه از آن بود.
مطهری
را باید در کتابهایش _که عصر طلایی اسلامگرایی دوران پهلوی دوم بود_ شناخت. عصری که
پس از انقلاب اسلامی به پایان رسید. به ویژه کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران که به
جهت نام زیبایش و ساختار استوار و درستش پس از انقلاب (مرگش) بسیار مورد بهره برداری
قرار گرفت. ولی در عمل چیزی نبود جز نقل قول و انتخاب گزینشی بخشهای منتقدانه نسبت
به تاریخ و فرهنگ و دین ایران باستان. مطهری به دروغگویی و تحریف نپرداخت. بلکه پاراگرافهای
منتقدانه را از همه کتابهای فارسی که چاپ شده بود، در کنار هم گذاشت تا سیمایی نه چندان
جذاب از ایران باستان ارائه کند. سپس به تاریخ و فرهنگ اسلام که خودش در آن دانشمند
بود پرداخت و ثابت کرد که اسلام، به ایران همه چیز داده است و ایران جز اسلام چیز چشم
گیری ندارد. و سپس در بخش خدمات ایران به اسلام، به کارهای ایرانیان پس از اسلام در
جهت نشر اهداف و آرمانهای اسلام و قرآن پرداخت که عملا به جای آنکه به بخش کوبنده نخستین
(خدمات اسلام به ایران) تعادل ببخشد و میان ایران و اسلام موازنه برقرار کند، باز هم
بیشتر به رویارویی با ایرانگرایان عصر پهلوی به ویژه شادروانان استاد پورداوود و استاد
معین میپرداخت و ثابت میکرد که ایرانی هرچه کرده برای اسلام کرده.
شخصی
از زندانیان سیاسی در خاطرات خود میگفت از زندانبانان میخواسته که این کتاب مطهری را
در اختیارش بگذارند و زندانبانان که حتا به خود زحمت نداده بودند این کتاب را بخوانند،
تنها با نگاه به تیترش آنرا ممنوعه دانسته بودند!!. آنهم به این دلیل که بخشی از آن
خدمات ایران به اسلام است!!. (یعنی گمان میکردند بخش دوم کتاب ایرانگرایانه است!!).
جریان
پان ترک در کوبیدن فرهنگ ایرانی، به پیش و پس از اسلام رحم نمیکند و از این جهت از
مطهری متفاوت میشود. ولی آنجا هم با مجموعه ای از نقل قول ها و پراکنده گویی ها روبرو
هستیم. که هنگامی که در کنار هم چیده میشوند نتیجه مورد نظرشان بدست می آید.ناصر پورپیرار
مجموعه ای به مراتب بهتر از مطهری و حتا پان ترکها، برای ایرانستیزی در اختیار گذاشته.
آنقدر مفصل تر و بزرگتر که خالی از ایراد و انتقاد و تحریف و شیطنت و دروغ هم نیست.
ولی برای ستیز با تاریخ و فرهنگ ایران یک منبع خوب است.پورپیرار اسنادی به مراتب دست
اول تر و معتبرتر داشته و از باستانشناسی که میدانیم در تاریخ مدرن، حرف اول و آخر
را میزند، بسیار بهره برده.
همچنان
پرسش است که او اینها را مدیون چه کس یا کسانی است؟
تنها
سرنخی که داریم این است که آن جریان یا شخص، اسلامگرا نیست. نه شیعه و نه وهابی. پورپیرار
فقط گاهی وجهه ای اسلامدوست میگیرد تا بتواند در این فضا در ایران سخن بگوید.
تصور
کنید که فردی بسیار باسواد که چند دهه از عمر خویش را در این راه گذاشته، انبوهی از
آگاهی ها بدست آورده و دلش میخواهد آنها را بیان کرده و حتا از درونش تئوریهایی بیرون
بدهد. ولی به دو جهت جراتش را ندارد. نخست اینکه در ایران که به شدت و به گونه ای روز
افزون به ایرانگرایی رو می آورد، زندگی میکند و این کارش برابر است با نامحبوبیت و
حتا منفوریت. و دوم اینکه این تئوری ها چون وارون دیدگاه رایج آکادمیک است، خط بطلانی
است بر خوشنامی آکادمیک او به عنوان یک دارنده مدارک و مدارج علمی.
چه
راهی بهتر از اینکه، یک فرد ماجراجو که "کتک خورش خوب باشد" را بیابد و او
را تغذیه اطلاعاتی کند. هم حرف دلش زده شده و تئوری هایش بر باد نمیرود و هم چوبش را
نمیخورد. این ماجرا هرگز لو نخواهد رفت. چون آن فرد هم از وضعیتش که یک شبه به این
جایگاه رسیده، راضی است و هرگز رو نمیکند که اروسک خیمه شب بازی در دستان دیگری بوده.
شاید
هم اصلا جریان از دست آن مهره پشت پرده خارج شده. نباید تصور کنیم که اصلا نویسنده
کس دیگری است و پورپیرار فقط یک نام است. چون پورپیرار در جلسات شفاهی و مصاحبه ها
خیلی خوب از کار خود دفاع کرده. متن نوشتار و سبک و لهجه اش هم به کسی از قماش پورپیرار
میخورد و نه یک آکادمیسین. و جالب اینکه بُعد سوم که در جستار پیش بدان پرداختم یعنی
شاخ و برگهای افزوده پورپیرار که در این سالها به شکلی نامنظم پیش میرود، ثابت میکند
که او از کنترل خارج شده. آگاهی های تزریق شده به این فرد که تا پیش از آن اصول و بدیهیات
تاریخ و باستانشناسی را نمیدانسته باعث شده تا او خودش هم گیج شود. از سویی دست رسی
اش به اسناد باعث شده تا اعتماد به نفس لازم را داشته باشد تا درباره هر موضوعی که
به تاریخ و تمدن و فرهنگ ایرانی مرتبط شود از خط و زبان اوستا تا جزئی ترین امور کتیبه
ها و آثار باستانشناختی بگیرید تا ادبیات فارسی و شاهنامه و حافظ و و بیایید تا امور
درونی دینی زرتشتی و اسلام و تشیع!. و از سوی دیگر چون زمانی برای اندیشیدن بر این
همه حجم آگاهی ها نداشته، بچگانه ترین استنتاج ها را از خود برون میدهد. و باعث تخریب
همان تئوری های بنیادین میشود.
بیچاره
آن مهره پشت پرده که به شدت از رفتارهای پورپیرار در این سالها عصبانی شده و حتا شاید
پشیمان باشد. چراکه پورپیرار به جایی رفته که زین پس هرکس آن تئوری های بنیادین را
مطرح کند، همه خواهند گفت این حرفها را که اون ... (بهره گیری از القاب) میزد!.
من
میتوانم حدس بزنم که آن مهره پشت پرده کیست. ولی حتا اگر اطمینان هم داشتم نامش را
در محیط نوشتاری نمی آوردم. چه برسد به اکنون که اطمینان هم ندارم.
ولی
میدانم که آن فرد به شدت از پورپیرار عصبانی است و میدانم که میداند برخی به او مشکوک
شده اند و به شدت ترسیده و هرچه بیشتر تلاش میکند تا فاصله خود با پورپیرار را نشان
دهد.زرتشت 3700 سال پیش فرجام دروغگو و پنهان کار و دغلباز و نیرنگ باز را گفته است.
یا پیش از مرگ یا پس از مرگ به سراغش خواهد آمد.برای آشنایی با بُعد دوم پژوهشهای پورپیرار
یعنی گردآوری تاریکترین بخشها درباره تاریخ و فرهنگ ایران، میتوانید به آثار کاغذی
یا دیجیتال او بنگرید و برای یافتن پاسخها هم همچنین.
در
برخی موارد پاسخ این است پورپیرار دروغ میگوید و شیطنت میکند. در برخی موارد که پورپیرار
نقل قول کرده، پاسخ دهنده تلاش میکند تا ثابت کند آن شخص دیگر که پورپیرار به او استناد
کرده، اشتباه کرده. و در برخی موارد که پورپیرار حرفی درست میزند (که کم هم نیست) پاسخ
دهندگان تلاش میکنند توجیه کنند که این ایرادات چندان مهم و چشمگیری نیست و در جاهای
دیگر هم پیشینه دارد.
برای
نمونه پورپیرار به درستی و با ریزبینی که نمیتواند کار او باشد، میگوید که چرا در سده
های نخستین پس از اسلام هیچ اثری از شهرسازی و حتا بدیهی ترین آثار شهرنشینی از جمله
مسجد وجود ندارد؟ آنچه به عنوان دوران اموی، عباسی، طاهری، صفاری و سامانی و زیاری
و بویی و غزنوی میشناسیم از نظر آثار باستانشناسی بی اندازه فقیر است. و بیشتر آثاری
که به این دوره ها نسبت داده میشوند، هم با انواع شک و تردید روبرو شده اند. آثار از
دوره سلجوقی آغاز میشوند و همین کمبود و کسری آثار دوران سلجوقی – خوارزمشاهی هم با بهانه
ای ساده یعنی ویرانگری مغول نادیده انگاشته میشوند. آنچه بتوان به آن نام ساختار شهری
و تمدن زنده و پویا داد حتا پس از حملات چنگیز و هولاکو _که میگویند ویرانگر بوده اند_
هم آغاز دندانگیری ندارد!!. با ملاکهای سختگیرانه پورپیرار مجبوریم آثار دوره ایلخانی
و تیموری را هم نادیده بگیریم و برسیم به دوران صفوی. براستی پاسخ چیست؟ من هم پاسخی
ندارم.
پورپیرار
این کشفیات را دیرتر از چاپ کتاب بنیادینش 12 قرن سکوت بیان کرد. خب، خود جناب پورپیرار
این اندازه سواد دارد تا بداند از 500 پیش از میلاد تا 1500 میلادی (داریوش بزرگ تا
آغاز صفوی) میشود 20 قرن سکوت و نه 12 قرن!!. خود پورپیرار هم جایی اعتراف میکند که
نظرات نخستینش دلسوزانه تر و محتاطانه تر بوده و پس از اندیشه و غور بیشتر دریافته
که وضع ما خراب تر از آنچه میپنداشته است!. او (یا آنکه تئوری های بنیادین نخست را
یادش داده) هنگام نوشتن کتاب نخست، تنها میخواست کینه و نفرت خود را از شادروان زرینکوب
(نویسنده دو قرن سکوت) را تخلیه کند. و بگوید ایران 12 قرن پیش از 2 قرن مورد نظر ایرانگرایان
(2 قرن پس از اسلام) را هم به سکوت گذرانده. ولی نتیجه چه شد؟ خود پورپیرار پی برد
که با این سختگیری سکوت معنادار ایرانیان تا 1500 میلادی جلو می آید و میشود 20 قرن
سکوت!!. و از آن سو مخالفان پورپیرار با کتابها و مقالاتشان سخن از 12 قرن شکوه پیش
از اسلام زدند.
بعد
سوم یعنی شاخ و برگهای برآمده از ذهن اکتیو و پر جوش و خوش جناب پورپیرار را کنار میگذارم.
از این جهت ایشان میتواند سپاسگزار من باشد که نقطه ضعف او را کنار نهادم. شاید بد
نباشد تیتروار نگاهی به آن بکنیم.
(یونانی بودن آنچه تمدن اشکانی
مینامیم. ایرانی نبودن آنچه تمدن ساسانی مینامیم. سخن از دروغین بودن تاریخ صدر اسلام،
اصالت نداشتن جریاناتی چون شعوبیه و قرمطی و قیامهای ابومسلم و بابک و به کل دروغین
بودن تاریخ تبری و وجود نداشتن چیزی به نام تاریخ بلعمی و اینکه یهودیان شاهنامه فردوسی
و زبان فارسی را برکشیدند و زبان فارسی زبان یهودیان ایران بوده و همین یهودیان افسانه
هایی چون زرتشت را برکشیدند و گفتند ایرانیان زرتشتی بودند. دروغین بودن آنچه به نام
سلسله های پر شمار پس از اسلام میشناسیم. جعلی بودن کتیبه ها و کتابهای کهن و جعلی
بودن اوستا و جعلی بودن چهره های مطرح ایرانی در سده های نخستین پس از اسلام. جعلی
بودن وجود کسی چون سلمان فارسی، جعلی بودن غزوه های پیامبر اسلام، جعلی بودن فتوحات
مسلمانان و جنگهای بزرگی که در تاریخ یاد شده و دروغین بودن آنچه به نام تاریخ شیعه
میشناسیم. بر این اساس، ایران بیابانی بی آب و علف و خالی از سکنه بوده که سخن از اشغال
آن معنا ندارد. چون اشغال بیابان بی آب و علف که معنا ندارد. تا اینکه به مرور پس از
اسلام جماعتهایی عمدتا یهودی یا عرب یا اقوام دیگر هویتی دروغین برای خود میسازند و
میگویند ما ایرانی هستیم با این پیشینه. تشیع به وجود می آید و شاه اسماعیل صفوی نخستین
تمدن و نیروی سیاسی ایرانی را پس از سکوتی 2000 ساله در بیابانی خالی از شهر، بنا میکند
و به همین جهت عثمانی ها برای نخستین بار در این زمان به ایران حمله میکنند و جنگهای
ایران و عثمانی به همین جهت است. )
تئوری
های بنیادی پورپیرار :
پورپیرار
در نخستین کتابش 12 قرن سکوت تئوری هایی را بیان میکند که برای شناخت بهتر آنها را
سه بخش میکنم :
1- هخامنشیان، ایرانی نبودند.
2- هخامنشیان نه دادگر و آبادگر،
که بیدادگرترین و ویرانگرترین فرمانروایانی بودند که جهان بشر به خود دیده است.
3- هخامنشیان نه در سال 330 پ.م
به دست اسکندر که 140-150 سال پیش از آن بر افتاده بودند. اسکندر تا بابل آمد و دلیلی
برای جلوتر آمدن نداشت چون چیزی در ایران وجود نداشت.
پورپیرار
برای اثبات این سه تئوری نخست میگوید که هیچ مدرکی و سندی درباره هخامنشیان به جز کتیبه
بیستون داریوش و عهد عتیق یهودیان را به رسمیت نمیشناسد. او میگوید تاریخهای یونانی
در عصر جدید به نامهای دروغینی چون هرودوت و گزنفون و پلوتارک و ... به منظورهای سیاسی
جعل شده است. و اصلا چنین تاریخهایی در گذشته وجود نداشته است. استنادش تنها به این
است که اگر این تاریخها وجود داشته چرا تا پیش از چند سده پیش خبری از آنها نبود و
ناگهان گفتند این تاریخها وجود دارد و آنها را ترجمه کردند؟
پورپیرار
پر بیراه نمیگوید. چون بدبختانه در قرون وسطا تاریخهای یونانی در اعماق کتابخانه ها
خاک میخورد و کسی بدانها توجهی نداشت. چراکه عصر دین بود و فقط سخن از خدا و مسیح وجود
داشت. مسلمانان که پژوهشگرتر و کنجکاوتر از مسیحیان بودند هم دسترسی به این آثار نداشتند.
به همین جهت پس از رنسانس ناگهان پژوهشگران به یادگیری زبان یونانی پرداخته و آثار
یونانی را به زبانهای دیگر اروپایی ترجمه کردند که از این زمان بیش از 300 سال نمیگذرد.
پیش از این چون چیزی به نام باستانشناسی هم وجود نداشت، یگانه سند عهد عتیق (کتابهای
مقدس یهود) بود و بس. پژوهشگران رنسانس و عصر روشنگری دیدی منتقدانه به عهد عتیق داشته
و برخی آنرا افسانه میپنداشتند. به همین جهت برخی چیزی به نام حکومت جهانی هخامنشیان
و دیگر امپراتوری های پیش از مسیح را افسانه یا استوره میدانستند. حتا تاریخهای یونانی
که دیر ترجمه شده بود هم میخ محکمی برای اثبات امپراتوری های کهن نبود. تا اینکه باستانشناسی
سده 19 میلادی (150 سال گذشته) چهره ای حتا شکوهمند تر از آنچه در عهد عتیق و تاریخ
یونانی دیده بودیم را نمایان کرد.
از
این سو منابع شرقی و ایرانی هم هنگامی که از اسکندر عقب تر میرود کاملا استوره ای میشود.
پس
اینجا خلا و ایراد موجود بر تاریخ شرق باستان (نه فقط ایران) جای کار برای تئوری های
جایگزین را باز میکند. در غرب دستکم میدانیم که امپراتوری رم بوده که از فرات تا اطلس
را در دست داشته و سپس مسیحی شده و سپس اسلام آمده و بخشهایی از امپراتوری بیزانس و
بخشهایی از اروپا به دست مسلمانان افتاده ولی دوباره مسیحیان اروپا را پس گرفتند تا
میرسیم به عصر جدید. پس تاریخ اروپا و آفریقا حتا با افسانه پنداشتن عهد عتیق و جعلی
دانستن تاریخ یونانی از اسکندر به این سو متداوم است.
ولی
شرق باستان در بازه تاریخ پیش از اسکندر دچار مشکل میشود.
آشنایان
به الفبای تاریخ مدرن این ایرادات را میدانند و در ذهنشان این مشکل حل شده است. پورپیرار
و هرکس دیگری که از این فضا سواستفاده کرده و تئوری های جنجالی ارائه بدهد فقط میتواند
با مردمی که الفبای این دانش را نمیدانند، ارتباط برقرار کند.
بخش
سوم _ پاسخ به تئوری های پورپیرار :
پاسخ
پورپیرار درباره کنار گذاشتن بخش بزرگی از منابع تاریخ باستان، این است که چون سه منبع
متفاوت که هیچ پیوندی با هم ندارند کلیات هم را تایید میکنند، حق نداریم یکی یا دو
تا از آنها را نادیده و به کل جعلی بپنداریم. بله تاریخ یونانی خیلی دیر روی میز کار
گذاشته شد و معلوم نشد که ناگهان از کجا پیدایش شد؟ ولی اگر ذهن خود را از تئوری توهم
توطئه آنهم در این سطح وسیع خالی کنیم، نمیگوییم که جریانی در جهان ناگهان به ذهنش
رسید که بنشیند این انبوه از آثار تاریخی یونانی را بنگارد و پخش کند!!. آنهم امروز
که آثار باستانشناسی یافت شده. آثار باستانشناسی در زمانها و مکانهای گوناگون یافت
شده و به دست دانشمندان متفاوت از دانشگاههای کشورهای متفاوت بررسی شده و بر سر نتایج
آن بحثهایی به شدت پیچیده و تند انجام شده. چگونه میتوان گفت که همه این پژوهشگران
یا به عمد از جایی دستور میگرفتند تا به تحریف و جعل بپردازند و یا گول دستهای پنهان
را میخوردند؟!
پورپیرار
میگوید بیشتر ایرانشناسان و باستانشناسانی که در ایران کار کردند یهودی بودند. آنگاه
نتیجه میگیرد که یهودیان برای تحریف تاریخ و پوشیده ماندن جریان، به ایرانشناسی و خاورشناسی
روی آورده و همه عمر خود را گذاشتند. بله ارنست هرتسفلد که کاوشهای تخت جمشید و چندین
سایت باستانی در ایران و میانرودان را مرهون زحمات او هستیم، یهودی آلمانی بود. ولی
چنین نیست که همه ایرانشناسان و خاورشناسان یهودی بوده اند!!. دانشگاه شیکاگو چه پیوندی
با یهودیان دارد؟
بله
در میان نخستین ها، یهودیان را زیاد میبینیم. ولی هرچه گذشته نقش آنان کمتر و نقش پژوهشگرانی
با دیدگاههای گوناگون از ملتهای گوناگون بیشتر شده است. و سخن از اینکه آژانس یهود
این همه هیئت باستانشناسی در زمانها و مکانهای متفاوت در 150 سال گذشته را در کنترل
خود داشته باشد، خنده آور است.
میتوان
درباره بحث های عبدالله شهبازی که میگوید یهودیان، ملی گرایی را در میان مسلمانان معاصر
ترویج دادند تا به وحدت اسلامی ضربه بزنند، بحث کرد. یا درباره اینکه در مورد ایران،
یهودیان به کمک پارسیان (زرتشتیان هند) و بهاییان در صدد آسیب زدن به اسلام و ترویج
ایرانگرایی بودند. و اینکه مشروطه خواهی و سپس پهلوی ها را اینها به همین منظور سر
کار آوردند!. (تئوری های همین جناب عبدالله شهبازی_ با شادروان علیرضا شاپور شهبازی
بزرگمرد باستانشناسی ایران و یگانه ایرانی مطرح در جهان در این زمینه اشتباه نشود!!)
ولی
چگونه میتوان متصور شد که انواع و اقسام آثار باستانشناختی منقول (شیء) و نامنقول
(بنا) به دستور نهادی متمرکز در پشت پرده در سراسر خاورمیانه و ایران ساخته شود!!؟
و کتیبه ها و نوشتارها جعل شود!!؟
بنابراین
همه تلاش پورپیرار برای اثبات جعلی بودن پدیده های باستانشناسی 150 سال اخیر در مورد
ایران و دروغین بودن دستاوردهای آن، بی فایده است.
اینکه
پاسارگاد تا چند دهه پیش وجود نداشته و ناگهان از آسمان آمده!! و اینکه تخت جمشید را
آنقدر تغییر داده اند که شباهتی به اصلش ندارد!! بلکه اصل تخت جمشید نیایشگاهی ایلامی
بوده که گویا هخامنشیان میخواستند در آنجا کاخهایی بنا کنند که فرصت نکردند و نیمه
کاره ماند.
درحالیکه
ما از سده 15 میلادی جهانگردان اروپایی را در ایران داشتیم که در سفرنامه های خود به
پاسارگاد و دیگر بناهای باستانی آن منطقه اشاره کرده اند. جوزپه باربارو و دن گارسیا
دسیلوا فیگوروا و یوهان آلبرشت، فون ماندلسو، جان استرویس و آنجلا دلا بروسه در سالهای
1474 و 1621 و 1638 و 1672 و 1678 اینها را ثبت کرده اند.
دو
برویین در 1706 نیز از پاسارگاد دیدن کرده و جیمز موریه انگلیسی در 1809 وارون دیدگاههای
محلی که گمان میکردند، آرامگاه موجود در آنجا مربوط به مادر سلیمان است، آنرا از آن
کوروش هخامنشی دانست. و نهایتا گئورگ فردریش گروتنفند نخستین گامها در راه خوانش خط
میخی پارسی را برداشت.
عباس
سلیمی نمین که نمیدانم کی پژوهشگر تاریخ، آنهم تاریخ باستان شد!! (در زمینه تاریخ معاصر
پژوهشگاهی دارد ولی تاریخ باستان؟!) سخن دیگری زد که کمی بهتر است. گفت سبک معماری
تخت جمشید و آنچه معماری هخامنشیان میشناسیم همسانی به معماری ایران پیشا هخامنشی و
معماری ایرانی نوین تر ندارد. معماری ایرانی خشتی – گلی است و معماری هخامنشی
سنگی. و سپس نتیجه گرفت که این معماری مال روسها است!!. با این حساب باید به دوره ای
به نام روسی در تاریخ ایران اشاره کنیم!!.
او
هم سخن از دستکاری باستانشناسان غربی در آثار ایرانی زد و آنها را جعل خواند. ولی نه
به بزرگی آنچه پورپیرار میگوید. او همچنین بحث پس ندادن گل نوشته ها از سوی دانشگاه
شیکاگو به ایران را مطرح کرد و نتیجه گرفت که دلیلش این است که اگر اینها را پس بدهند،
ما پی میبریم که تاریخ آنگونه که آنها میگفتند نبوده و آنها تحریف کردند!!. بی توجه
به اینکه تاکنون چند هزار از این گل نوشته های هخامنشی که به زبان ایلامی اند، به ریز
جزئیات با عکس، چاپ شده اند و نشانی از تحریف تاریخ ندارند. به تازگی یک ایرانی به
نام دکتر ارفعی کتابی چاپ کرده که نتیجه پژوهش خود او در خواندن گل نوشته های هخامنشی
است. و بحث پس ندادن گل نوشته ها اصلا معنی ندارد. چون دانشگاه شیکاگو میخواست آنها
را پس بدهد و ایران پس از انقلاب جدیت به خرج نداد تا اینکه با شکایت آسیب دیدگان یکی
از رویدادهای تروریستی از دولت ایران به دادگاه آمریکا، دادگاه که در آنجا _وارون کشور
ما_ مستقل از دولت است، حکم به توقیف گل نوشته ها داده. و دانشگاه شیکاگو هوادار ایران
و خواهان پس دادن آنها به ایران بوده و هست.
باز
میگردیم به پورپیرار. او میگوید کتیبه های هخامنشی جز بیستون بی استثنا جعلی هستند!!
کتیبه های مربوط به کوروش بی استثنا جعلی اند و ... با توجه به ادعای جعلی بودن تاریخهای
یونانی، حتا به فرض پذیرش!، باعث میشود که پذیرنده بگوید پس ما هیچ چیز درباره حقیقت
دوران پیش از اسکندر نمیدانیم. نه اینکه قصه ای که پورپیرار میسازد علم شود!!.
برای
نمونه تئوری ایرانی نبودن هخامنشیان، حتا در همین آثار باقی مانده مورد نظر پورپیرار
هم وجود ندارد. یگانه دلیل به راستی مضحک او این است که هیچ ایرانی چنین کشتاری از
هم وطنان خود نمیکند که هخامنشیان کردند!!. یعنی بر پایه تئوری دیگری که همزمان قرار
است اثبات کند و ما منتظر اثباتش هستیم، تئوری دیگرش را به خورد ما میدهد!!. و سپس
تئوری سوم را بیان میکند که بر اساس آن دوره هخامنشیان خیلی کوتاه و کمتر از 70-80
سال بوده!! و این را از همانجا می آورد که آنها فرصت نکردند تخت جمشید را کامل کنند!!
غافل از آنکه 70-80 سال هم زمان کوتاهی نیست و پادشاهی چون آشوربانیپال که بسیار خونریز
هم بود، در دوره ای کمتر از این انبوهی از آثار برای تمدن آشوری به جای گذاشت. تا در
مصر در دورانهای کوتاهتر پروژه هایی حتا بزرگتر از تخت جمشید ما ساخته اند.
اکنون
شما خواهید پرسید، قصه ای که پورپیرار پس از حذف دانسته های باستانشناسی 150 سال گذشته
و مردود و جعلی دانستن تاریخهای یونانی و بسنده کردن به سنگ نوشته بیستون داریوش و
عهد عتیق یهودیان سرهم بندی کرده است چیست؟
داستان
از آنجا آغاز میشود که یهودیان در بند بابلیان هستند. پس گروهی از آنها پس از جستجو
جماعتی به نام پارسیان (یهودیان به آنها میگفتند هخامنشیان!) را می یابند که در شمال
فلات ایران (نه ایران) میزیستند و بسیار بی تمدن و جنگ طلب و چیزی از جنس مغولان بودند
و سر دسته شان کسی به نام کوروش از جنس چنگیز!!.
آنان
به خدمت یهودیان در آمده و مزدور آنها میشوند. به بابل یورش میبرند و یهودیان را آزاد
میکنند. و سپس یک امپراتوری بزرگ از سند تا مدیترانه ایجاد میکنند که ظاهرا در دست
اینان و عملا در دست یهودیان بود. دوران طلایی برای یهودیان و دوران تاریک و سیاه برای
ایرانیان و دیگر اقوام آغاز میشود. داریوش، خونریزترین فرد تاریخ بوده که در کتیبه
بیستون (چون اشاره به جنگهای داریوش دارد پس جعلی نیست) شرح داده که چگونه با اقوام
گوناگون جنگیده و آنها را شکست داده است. (ایشان ترجمه خودشان از کتیبه را دارند که
در برخی جاها همسان با هیچ ترجمه رسمی نیست!! خوانش خط میخی و ترجمه آن آنهم به دست
پورپیرار؟!!)
خشایارشا
پسر داریوش ولیعهد او بود و در دوران پیری اش، عملا قدرت در دست او بود. در این زمان
ماجرای پوریم روی میدهد. جریان پوریم را در کتاب استر و مُردخای _بخشی از عهد عتیق_
میبینیم که بر اساس آن گروهی تلاش میکنند تا یهودیان را آزار دهند ولی شکست میخورند
و یهودیان که با کمک استر (شهبانوی یهودی ایران) و مُردخای (وزیر ایران) بر شاه نفوذ
داشتند، فرمانی را گرفتند که بر اساس آن، یهودیان هرکس را که دلشان بخواهد میتوانند
بکشند و اموالش را بگیرند!!. پورپیرار چنین نتیجه میگیرد که کشتاری بزرگ چیزی به مراتب
بزرگتر از هالوکاست هیتلر بر ضد یهودیان، در آنزمان به دست یهودیان بر ضد دیگران (از
جمله ایرانیان) انجام میگیرد که به نسل کشی تمام عیار و نتیجتا نابودی چیزی به نام
ملت ایران می انجامد!! (حیف که میگویند بیش از دو علامت تعجب نباید گذاشت!!)
در
این زمان که هنوز داریوش زنده است و خشایارشا هم هست، این رویداد اتفاق می افتد و نتیجتا
دیگر چیزی باقی نمیماند که هخامنشیان بخواهند بر آن فرمانروایی کنند. پس همه چیز را
نیمه کاره میگذارند و بر میگردند به همانجا که بودند یعنی دشتهای شمال فلات ایران و
اینجا نقطه پایان و روز قیامت ایرانیان بود. زین پس میان دجله و سند و میان ارس و خلیج
فارس (این نام هم جعلی است چون قوم پارس یا فارس وجود نداشته) چیزی نبوده که اسکندر
بخواهد بیاید و بگیرد.
خب!
داستان چنین بود و عوام پس از خواندن آن شاید باور کنند و شاید نکنند. ولی آشنایان
با الفبای این دانش خواهند پرسید، از دو منبع مذکور یعنی کتیبه بیستون و عهد عتیق چگونه
این داستان بدست می آید و چطور به ذهن کسی نرسیده جز ایشان؟ یا کسی چنین هوشی نداشته
و یا همه جز ایشان حقوق بگیر آژانس یهوداند!!.
داریوش
در کتیبه بیستون میگوید هخامنشی است از پشت هخامنشی و شجره نامه خود را تا هخامنش را
بیان میکند. قرار است که بیستون اصیل باشد. پس هخامنشیان نام درستی است و ربطی به یهودیان
ندارد. داریوش میگوید پارسی است، پسر پارسی. پس قوم آنها پارسی بوده و جماعت بزرگی
بوده اند که پارسی نام داشتند. این جماعت را که بیگمان یهودیان تارومار نکردند. خب
این جماعت پارسی چه شد؟ چرا به بیرون از ایران رفت؟ مگر مناطق غربی ایران همچون زاگرس
و خوزستان چه ایرادی دارد؟ همانجا زندگی میکردند. اتفاقا اقوام دیگر هم همه تارومار
شده بودند، جا برای اینها باز شده بود. روابطشان با قوم سرور یعنی یهود هم که خوب بوده.
پس چرا میگوید پارسیان هم رفتند و ایران خالی از سکنه شد؟! داریوش در بیستون میگوید
آریایی است از نسل آریایی و به زبان آریایی مینویسد. پس نژاد آنها آریایی بوده. پس
چرا پورپیرار میگوید آریایی هم هویت جعلی است؟ داریوش خود را پیرو راستی میخواند و
دلیل کامیابی اش را اینکه درستکار بوده و دادگر. داریوش خود را هوادار و نیایشگر اهورا
مزدا میداند. پس تئوری شماره یک و شماره سه به هیچ روی از بیستون بر نمی آید. تئوری
شماره دو یعنی خونریز و ویرانگر بودن تا اندازه ای به جنگهای بیستون پیوند دارد. ولی
خود اساس ساختن کتیبه بیستون به آن زیبایی و شکوه یعنی برخورداری از تمدن. کتیبه بیستون
به سه زبان است. یکی از این زبانها پارسی است با خط میخی ویژه. یعنی پارسیان توانسته
اند خط اختراع کنند. اینها هم وارون تئوری دوم یعنی ویرانگر و ضد تمدن بودن هخامنشیان
است. بنابراین پورپیرار اگرچه با توسل به بیستون، نشان میدهد که داریوش جنگ میکرد و
آدم میکشد ولی از سوی دیگر انبوهی از نتایج دیگر از همین کتیبه استخراج میشود که به
هر سه تئوری او آسیب میرساند.
عهد
عتیق چه؟ در هرجایی که سخن از شاهان ایرانی آمده، به نیکی آمده. پورپیرار میگوید برای
یهودیان نیک بودند و برای دیگران شر. چنین چیزی از عهد عتیق بدست نمی آید. ضمن اینکه
اگر مثلا در کتاب عزرا، ادعا میشود که کوروش هرچه کرده برای قوم یهود کرده و برای خوشنودی
یهوه، پژوهشگران تاریخ مدرن از کشورها و فرهنگهای متفاوت، آنرا رد کرده و نوعی خودستایی
از سوی یهودیان باستان دانسته اند. داستان پوریم که در کتاب استر و مردخای وجود دارد
هم به شدت مورد تردید واقع شده و اتفاقا از دید پژوهشگران، افسانه ای ترین بخش، همین
بخش پوریم است. درحالیکه پورپیرار، پوریم را در بست پذیرفته و بخشهای دیگری که سودش
نبوده را افسانه پنداشته!!.
بماند
که در همان عهد عتیق که قرار است به سفارش استاد پورپیرار! آنرا یگانه سند محتوم ما
برای هخامنشی شناسی بدانیم، نیز نمیگوید که نسل کشی روی داد و مردمان نابود شدند و
نتیجتا کسی وجود نداشت که شاهنشاهی ایران ادامه یابد. پس فرمانروایی هخامنشی پس از
پوریم به پایان رسید!! بلکه در همان عهد عتیق، در همان کتاب عزرا، اصلا سخن از اردشیر
است!!. اردشیر کیست؟ مگر قرار نبود، هخامنشیان پس از کوروش و کمبوجیه و داریوش و خشایارشا
به پایان برسند؟! اردشیر از کجا آمد؟! چه اردشیر یکم باشد چه دوم و چه سوم، یعنی تا
مدتها پس از پوریم همه چیز سرجای خودش بوده و نه تنها نسل کشی روی نداده، بلکه اصلا
اتفاق مهمی نیوفتاده. چون هنوز یهودیان با هم مشکل دارند و میانجی آنان شاه ایران اردشیر
و خدمتکار یهودی او نحمیا است.
چه
کنیم؟ اگر بگوییم عهد عتیق و بیستون هم دروغ است که نمیشود، چون چیزی باقی نمیماند.
مگر اینکه به تفسیرهایی خرکی روی بیاوریم (میخواستم یک اصطلاح دیگر به کار ببرم دیدم
نمیشود! آقا اینجا خونواده زندگی میکنه!. پس خرکی را نوشتم. ولی منظورم چیز دیگری بود)
که پورپیرار هم همین کار را میکند و میدانیم که تفسیر فایده ندارد. چون هرچه قدر هم
خوب تفسیر کنید. باز تفسیر کردید و هر انسانی آزاد است که تفسیر شما را نپذیرفته و
تفسیر خودش را ارائه بدهد.
پس
خوشبختانه یا بدبختانه حتا با پذیرش آنچه پورپیرار از ما خواست یعنی نادیده انگاشتن
دستاوردهای باستانشناسی و همه آثار یونانی، و فقط تگاه کردن به بیستون و عهد عتیق،
باز هم محض رضای خدا حتا یکی از سه تئوری بنیادین او (ایرانی نبودن هخامنشیان، ویرانگر
و ضد تمدن بودنشان و همچنین پایان کار آنها در دوران خشایارشا) اثبات که نمیشود هیچ،
بیشتر ضرر میزند.
کتیبه
بیستون و عهد عتیق بهترین سیما را برای هخامنشیان به تصویر میکشند. چراکه یکی را بزرگترین
شاه یعنی داریوش و دیگری را یهودیان که زندگی و آزادی و هویت خود را مدیون ایرانیان
بودند، نوشته اند. درحالیکه تاریخ یونانی که پورپیرار آنرا حذف میکند، به دست دشمنان
ایران که چشم نداشتند ما را ببینند نگاشته شده. ولی ما از پورپیرار سپاسگزاری نمیکنیم.
چراکه کلیت کار او دشمنی با تاریخ است و نه دشمنی با ایران.
اکنون
شما با بُعد نخست و مهم پدیده پورپیرار یعنی تئوری های بنیادینش که در مهمترین کتابش
12 قرن سکوت مطرح شده آشنا شدید.
تئوری
هایی که کلیتشان امکان مطرح شدن دارد. پیش از پورپیرار هم گهگاه گفته شده و پس از پورپیرار
هم گفته خواهد شد.
هخامنشیان
بنا به گفته خودشان و دیگران، پارسی و آریایی بودند. اگر آنها ایرانی نبودند، پس ایرانی
کجا و کی بوده و ایرانی چه تعریفی دارد؟ واژه ایران در آن دوره اصلا وجود نداشت. ایران
تحول یافته آریانا است که در دوره هخامنشی تا آغاز ساسانی به کار میرفت و سپس به ایران
دگرگون شد.
هخامنشیان
بنابر همان بیستون و عهد عتیق که پورپیرار میپذیرد و بنابر آثار دیگر که همه جهان پذیرفته
اند، با استانداردهای 2500 سال پیش، دادگر و آبادگر و تمدن ساز بودند. اگر نبودند،
کدام تمدن دیگری بود؟ مبنای سنجش ما چیست؟
هخامنشیان
بنابر همان عهد عتیق که میگوید پوریم روی داد و یهودیان از دشمنانشان انتقام گرفتند،
پس از پوریم ادامه یافت و هیچ پژوهشگر سرشناسی به تغییر بزرگی درباره پیش و پس از پوریم
دست نیافته. چه پوریم به کل افسانه باشد و چه کاملا درست، پیوندی به پایان هخامنشیان
و یا نابودی نسل ایرانی ندارد.
من
بر اساس پژوهشهای خودم، پوریم را اصلا در زمان خشایارشا نمیدانم. بلکه باور دارم در
زمان داریوش دوم روی نموده. پورپیرار هم بر اساس همین آشفتگی ها گفته که خشایارشا همزمان
با داریوش بوده و پوریم در زمان آنها. ولی به گمان من مربوط به زمان داریوش دوم است.
بله
آثار تاریخی و باستانشناسی پس از خشایارشا فقیر میشود. ولی آن اندازه هست که به حذف
آن حکم ندهیم. تا میرسیم به اسکندر که انبوهی از سخنها و روایات به زبانهای گوناگون
و کسان گوناگون درباره برخوردش با ایرانیان زده شده و پس از آن پارتهای اشکانی را داریم
که البته فیل هلن یا یونان دوستند ولی نه یونانی!. و همه تاریخنگاران از آنان سخن گفته
اند. و بزرگترین برخوردها میان آنان با امپراتوری رم در میانرودان و در کنار رودخانه
های دجله و فرات روی داد. و همچنین ساسانیان که پررنگ ترین دوران ایرانیان است و برخوردهایش
با جهان غرب سنگین و نفسگیر تر. و سپس اعراب که به گزارش انبوه منابع عربی و ایرانی
و اروپایی به سختی و شهر به شهر ایران را اشغال کردند.