سرزمین شیر و خورشید

سرزمین شیر و خورشید یعنی ایران من

سرزمین شیر و خورشید

سرزمین شیر و خورشید یعنی ایران من

مشخصات بلاگ

از بازدید کنندگان گرامی خواهشمندم با نظرات و انتقادات خویش ، مرا در بهبودی این تارنما یاری نمایند.
با سپاس

طبقه بندی موضوعی

۲۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

راستش من چند سالی هست که درگیر دانلود کردن کتابهای الکترونیک هستم . این مزیت کتابهای دیجیتالی است که دیگه کتاب نخریده ام . مگر آنهایی را که برایم ارزان تمام شده باشد . با این گرانی سرسام آور کتاب ، دیگه از سبد خرید من بیرون رفته و دیگر نمی توانم به راحتی کتاب بخرم . الان یک کتاب مثلا هزار صفحه یی نزدیک به 60 هزار تومان مایه می خواهد که با درآمد کلان من جور در نمی آید . الان با کتابخانه ی دیجیتال به این آرزوم رسیدم که خیلی از کتابهایی که می خواستم و دوست داشتم بخرم را داشته باشم .
  • بهرام محتشم


من امروز با کوله باری از تجربه ، به این نتیجه رسیدم که از هر چی بدت بیاد به سرت میاد . همیشه یک بابایی رو توی دلم مسخره می کردم که آخه این چه زنی هست که گرفتی ، الان یکی بهتر از اون گیرم اومده ، آینه ی تمام نمای دق

همیشه از بچه ی شیطون بدم می آمد ، خدایی یکی بهم داده توی اوج .

همیشه از آشپزی زن بابام بدم می آمد ، حالا یکی برای من آشپزی می کنه که آرزوی دست پخت زن بابام رو دارم ...


  • بهرام محتشم


من زیاد درباره ی نوروز و سنتهای اون مطالعه نکردم . ولی چون هر ساله درگیر این مراسم هستیم ، تا حدود زیادی می تونم درباره اش حرف بزنم . این روزهای خوب ، آغشته با سنت های نادرست شده که زندگی رو به کام دیگران زهر کرده اند . دیده ام بسیار مردمی که شب عید می شه ، تمام لوازم پیشین زندگی شون رو دور می ریزن و لوازم نو و خوب تر می خرند. بدون این که لوازم قبلی نیمدار و خراب شده باشد . فقط برای این که دوست دارند نو باشند. بسیار مردم را دیده ام که انگار آسمان خدا به زمین می آید که در سال نو لباس های سال پیش خود را به تن بپوشانند . حتما باید لباس نو بپوشند و لباس های دیگر را دور بریزند ...

از دیگر عادات زشت ، این که باید سفره هاشون حتما رنگین باشه و کسر شان است که از مهمان با لوازم معمولی پذیرایی کنند ، انگاری مردم برای دیدن لوازم و پذیرایی شان به دیدنشان آمده اند ...



  • بهرام محتشم


در حسرت دیدار تو دلگیر شدم 

بس غصه کشیدم ز همه سیر شدم 

صد وعده ی دیدار ز تو بود ، ولی

روی تو ندیدم و همی پیر شدم 



هر سال تو را منتظر دیدارم

هر شام و سحر به شوق تو بیدارم

ترسم نرسم به وعده ی دیدارت 

جان بر سر شوق دیدنت بگذارم

24 اسفند 1393


  • بهرام محتشم

ما جمله اسیر این شب قیر شدیم

وابسته ی یک نگاه دلگیر شدیم

گفتند که تو جمعه شبی می آیی

یک عمر گذشت و جملگی پیر شدیم 



هر شام سه شنبه ، جمکران دلگیر است
چون موعد دیدن ولی ما ، آن پیر است
در حسرت دیدار ولی ، جا ماندیم 
ما قطره نبودیم و چو دریا ماندیم
باید به گذشته ها ، نگاهی بکنیم
با شوق حضور او ، گناهی نکنیم
باید که به شوق حضرتش جان بدهیم
در راه وصولش ، ایمان بدهیم

  • بهرام محتشم


می دونید نوروز تنها برای بچه ها خوبه . یادش بخیر وقتی مدرسه می رفتیم ، برای رسیدن روزهای عید لحظه شماری می کردیم ، سیزده تا 15 روز تعطیل بودیم . ولی تنها کابوس این روزها ، پیک شادی مسخره یی بود که به ما می دادن تا رنگ آمیزی کنیم و بنویسیم . مام نامردی نمی کردیم ، می ذاشتیم روزهای آخر عید اون رو یک جا کامل می کردیم . بعدشم به مدرسه می آوردیم و با دادنش به مدرسه از شرش راحت می شدیم . البته گاهی هم نمره های پایینی ازش می گرفتیم . ولی خوب به نابود نشدن خوشی های روز عید مون می صرفید . این جوری بود که ما نفهمیدیم عید چیه.به محضی که روز عید می رسید ذوق داشتیم که لباسهای تازه مون رو بپوشیم و بیفتیم توی خونه ی این و اون تا عیدی بگیریم و پول جمع کنیم . ولی الان که ماشاالله عمری از ما گذشته ، تازه فهمیدیم که بابا این بابای ما چقدر روزهای عید گرفتاری داشت و ما توی یک عالم دیگه یی سیر می کردیم . به هر حال این روزهای خاطره انگیز گذشته ، ولی روزهای عید نوروز هر سال در حال آمدن و رفتن است . تنها خاطراتی چند از اونها مونده . از روزگار ما روزهای خوشی به جاست . دیگه نوروزهایی که از راه می رسند برای ما خاطرات خوبی به همراه ندارند. الان درگیر مسئولیت سنگین زندگی هستیم ، الان دیگه وقتشه که آقا مانی پسر گل بابا ، این کارها رو بکنه . ... یادش به خیر روزهای خوش نوروز کودکی

  • بهرام محتشم


من نمی دونم این سنت های مسخره یی که برای نوروز ساختن رو کی ساخته ، بابا اگه دید و بازدیده و غرض دیدن همدیگه است ، یک بار دیدن هم کفایت می کنه . یک عده این جوری غش کردن که یک بار حتما باید بروند و یک بار هم باید دیدارشان را پس بدهند. فلسفه ی خاصی هم فکر نمی کنم داشته باشه . می شه یه جورایی اون رو چشم و همچشمی دونست . یک عده هم گیر میدن به کوچکتر و بزرگتر بودن که چون من یک روز از فلانی بزرگترم ، اون اول باید بیاد به دیدن من ، من بمیرم هم به دیدنش نمی رم . این مراسم ها دیگه اسمش دید و بازدید عید نیست ، این رو باید رو کم کنی نامید. توی فامیل خودمون هم این قضیه بیداد می کنه . امشب می رن دیدن یکی فردا شب اون یکی باید بیاد خونه ی این یکی . خلاصه یه برنامه جور کردن برای یکی دو هفته تعطیلات . خوش به حال اونی که وضعش خوبه و از اول عید همه رو می پیچونه و میره مسافرت تا بعد از تعطیلات هم سر و کله اش پیدا نمی شه . وای چه حالی میده این فامیلای کنه رو از دور خودت بتارونی که مزاحمت عشق و حالت نشن و هی نیان خونه ات و مانع بیرون رفتن و مسافرتت نشن . البته این مال کسی هستش که وضعش توپه و می تونه بپره بره . ولی اونی که هیچ جایی رو نداره ، تنها دلخوشیش همین دید و بازدیدهای نوروزیه و البته اگه فامیل زیاد داشته باشه که نورعلی نور هر روز خونه ی یکی چتربازی و یه جوری ام می ره که یه شام یا ناهار بیفته و زمانی که باید بازدیدهاشو پس بدن ، بزنه به چاک جعده و بره مسافرت . ...

  • بهرام محتشم


در سالهای دهه ی 1360 ، روزهایی که عید می شد برای ما خیلی رویایی به نظر می رسد . با تمام سادگیهایش ، دلم برای آن روزها تنگ شده است . بابا قبل از آغاز سال ، به مدتی یکی دو روز پیش از عید ، بار و بندیل سفر رو می بست و می ریخت پشت وانت و درب باربند رو هم می بست ، البته ما هم در عقب وانت و البته پشت آن نرده ها می نشستیم و بابا چادر سفر رو می بست که افسر راهنمایی مارو نبینه و جریمه اش نکنه . بعد راه می افتاد و به سمت دهات می رفت . اونم از جاده ی قدیم قم . خوشش نمی اومد به اتوبان بره ، حالا یا به خاطر پول عوارضی یا به خاطر چیزی دیگه نمی دونم  . همیشه دوست داشتیم توی اون جاده حرکت کنه . ولی این آرزو هیچ وقت برآورده نشد . بعدش هم هنوز هوا گرگ و میش بود ، حرکت می کرد و غروب می رسیدیم ولایت آبا و اجدادی . همیشه عقب وانت تا خرتناق بار و بندیل همسایه ها و هم ولایتیها ریخته بود. از بعضی شون پول می گرفت و از بعضی شون هم نمی گرفت . وسط راه اون وقتها که وضع مالیش خوب بود ، می زدیم به یک رستوران و البته بچه ها رو دور یک میز می نشوند و برای هر دو نفر یک غذا می گرفت . بعدها وضع مالی بدتر شد و دیگه از رستوران خبری نبود . معمولا نزدیکای اردستان و نایین که می شد یک جا وایمیسادن و بساط غذا رو بار می کردند و سریع حرکت می کرد . بابام خوشش نمیامد وسط راه وایسه . همیشه جنگی می رفت و می آمد.

اون عقب وانت بچه ها می نشستن به بازی منچ و دوز و اسم فامیل و بازیهای دیگه . خلاصه همیشه شلوغ بود بابام عیالوار بود. همیشه هفت هشت تا بچه بودیم . فاطی که از همه کوچکتر بود می بردندش جلو . گاهی جیغ و ویغ می کرد که با ما عقب باشه . خلاصه بیشتر وقتها برای این که کی جلوی وانت بشینه دعوا می شد و معمولا اون که بزرگتر بود برنده می شد و کوچکترها سرشون کلاه می رفت . جزو آرزوهای دست نیافتنی من بود که بشینم جلو و بریم سفر . همین انگیزه یی شده از این که از وانت منتفر بشم . الان که 35 سال دارم هم نمی خوام این ماشین لعنتی رو داشته باشم . از وانت متنفرم . داشتم می گفتم . می رسیدیم ولایت که در دل کویر و خوربیابانک بود ، می زدیم به باغ و در و دشت و گاهی هم بابا مارو به کار می کشید و توی خونه ی نیمه خرابه اش ، بنایی می کردیم . آخه بابا خونه ی دهاتش رو بازسازی می کرد و آخرش هم ناتمام موند و عمرش به دنیا نبود که کاملش کنه و ازش لذت ببره . خدا بیامرزدش . روحش شاد . یادش گرامی

وقتی عید می شد ، باز هم وانت کذایی و این دفعه دید و بازدیدها پراکنده و عیدی گرفتنهای کم و زیاد . اوجش یه 50 تومانی بود که نمی دونستیم باش چه کار کنیم . البته ناگفته نماند که عموعلی مون هم از خجالتمون در می آمد و کمترین عیدی رو به ما می داد که معمولا یک ده تومانی یا نهایت بیست تومانی نو بود. که بیشتر مواقع اون رو هم بزرگتر ازمون کش می رفتن. اینم شانس ما بود. عمه عشرت هم به ما حسابی حال می داد . هنوزم عاشق همه عشرتم ... دوستش دارم . بقیه ی عمه ها رو حال نمی کردم . اصلا عیدی نمی دادن. !!!!‌

  • بهرام محتشم


من علیرغم این که طبع تند و آتشینی در انتقاد از وضع جاری مملکت دارم ، ولی کوشیده ام تا به کسی تهمت نزنم و اگر هم چیزی گفته و نامی از کسی برده ام ، با استناد به روزنامه های کشوری بوده و در پی آن نقد انجام گرفته است . نمی دانم برای چی سیاست خط قرمز این مملکت است و اگر کسی اندکی سیاسی و نقد آن را بیان کند ، یا سایت رو می بندند یا این که پرونده ی خودش را. من همیشه کوشیده ام که وارد دایره ی سیاسی و مخالف آن نگردم . زمانی باید وارد این محیط ترسناک شد که جیگر شیر و مغز خر خورده باشی . که متاسفانه من هیچ کدام رو با خودم ندارم . این سرزمین ، همیشه گرفتار دست کسانی بوده که اگر دستی در سیاست داشته اند ، در جهت پر کردن جیب خودشان از بیت المال تلاش کرده اند و برای پیشرفت کشورشان کمتر تلاش کرده اند . زمانی هم که اوضاع را پس دیده اند ، زدند به چاک جعده و فلنگ رو بستند.

  • بهرام محتشم

روی سخنم به کسانی هستش که محور این داستان هستند :

یکی از عزیزان برایم حکایت می کرد که همسری داره ، که خیلی نازه ، ولی یه ایراد بزرگ داره ، این که توی زندگی شون زیرابی می ره . این بنده خدا برای من تعریف کرد که من شب عیدی تا خرخره توی بدهی گرفتارم . یه روز زنم گفت که دندونش درد می کنه ، منم خدایی دستم خالی بود. زنم چند روزی توی لک بود ، من برای این که زنم از دردش راحت بشه ، با اصرار اون که می گفت از یکی از دوستات قرض بگیر بعد بهش بده ، من برم دندونم رو درست کنم ، خدایی منم دوست نداشتم به کسی رو بزنم ، ولی به خاطر این که زنم آرامش پیدا کنه ، توی محل کار به یکی از کاسبها رو زدم و درخواست 300 هزار تومان پول کردم تا زنم بره دندونش رو درست کنه . اون بنده خدا دو سه روز منو قلاب سنگ کرد تا این که بهم پول رو داد . اون شب پول رو به زنم دادم ، دو سه روز بعد هم رفتیم دندونپزشکی ، یکی از دندوناش رو درمان کرد و پر کرد و 90 هزار تومان هزینه شد . بقیه ی پول رو هم به خودش دادم تا پیشش بمونه که احیانا ناچار به خرجش نشم . بعد از چند روز از این داستان ، دیدم زنم دیگه به دندون پزشکی نرفت که بقیه ی کارش رو که می گفت ، تمام کنه . پیش خودم گفتم ، شاید منتظر یه فرصت خوبه که باز کار دندونش رو ترمیم کنه . دیدم خبری نشد . یه روز بهش اصرار کردم که اگه دندونت کاری دیگه نداره ، بقیه ی پول رو بده ، که من بازمانده ی اون رو همه تهیه کنم و بدهی مردم رو پس بدم ، دیدم داره من من می کنه ، وقتی اصرار کردم بهش که پاشو بقیه ی پول رو بده ، گفتم ، بردم ریختم توی حساب بانکم که پس اندازه بشه ...

من یاد خفت زمانی افتادم که گردنم رو به خاطر زنم پیش همکارم خم کرده بود ، به این خیال که واقعا زنم درد می کشه ، حالا می دیدم که زنم با آرامش خیال اون پول رو توی حسابش پس انداز کرده که باش حال کنه  و دندونش هم بی خیال . خیلی اعصابم به هم ریخت از این که دیدم زنم بهم دروغ می گه و پولی رو که با منت پذیری از دیگران گرفتم رو به جای این که خرج جای اصلی اون بکنه ، رفته احتکار کرده و حالا شب عیدی ، منی که تا خرخره توی قرض و بدهی شناورم ، یه غصه ی دیگه به غصه هام اضافه بشه که این پول رو از کجا تهیه کنم تا به رفیقم بدم ،‌به زنم اصرار کردم که بدهی مردم رو باید صاف کنم ، من به خاطر دردت گرفتم نه به خاطر این که تو بری باش حسابت رو پر و پیمان تر بکنی . زیر بار نرفت و تهدید کرد که اگه منو مجبور کنی که این پول رو از حساب دربیام ، دیگه زندگی برام بی ارزش می شه ، من دلخوشی ام به پوله و از این حرفا ... دیدم ای بابا کار خیلی بیخ داره ، زنم به جایی که دلخوشیش شوهرش و بچه اش باشه ، دلخوشی به حساب بانکیشه . اصلا داغون شدم .

حالا روی صحبت من با زنهایی از این قبیل هستش که آیا این کار اخلاقی هستش که شوهرش توی این سختی و رکود بازار به خاطر این کار زشت ؛ شرمنده ی همکارش بشه . واقعا این زن پیش خودش فکر نکرده که وقتی شوهرش نداره ، اون رو مجبور نکنه که خفت قرض گرفتن رو به اون تحمیل نکنه . اگه دندونش واجب نبود ، برای چی این قدر به شوهرش فشار آورد که از دیگران قرض کن . به راستش اخلاق مندی این زن در کجای زندگیش گم شده که حاضره به خاطر پول ، به شوهرش پشت بکنه و به اون بگه که دلخوشی من به پوله و تو و بچه ام جایگاهی در زندگی ام ندارین ....

  • بهرام محتشم

نمی دونم تا حالا گرفتار آدم زبان نفهم افتادین یا نه ؟

ولی ما یه همسایه یی داریم که از مسلمانی بویی نبرده ، هر چند که دم غروب و اذان که میشه ، با سرعت خودش رو به مسجد می رسونه . ولی دریغ از این که یه ذره مردم دار باشه . آدمی است مسن شاید نزدیک به 80 سال داشته باشم یا شاید بالاتر . چند شب پیش سر پول گاز ساختمان باش دعوام شد و یه نوه ی بی تربیت تر از خودش داره ، که سریع به پشتیبانی پدربزرگ وارد میدون شد ، جوانی نوخط است و داعیه ی لاتی داره . سری پر درد برای دعوا دارد و توی دعوا چند تا فحش ناموسی داد که من نشنیده گرفتم که جواب ابله خاموشی است . زنگ زدم پلیس اومد ، وقتی به افسر کلانتری گفتم که نوه ی این حاجی نامسلمان ، به من فحش ناموسی داده ، به قرآن قسم خورد که من دروغ میگم و پسر و نوه ی ایشان اصلا فحش نداده ، من با شناختی که از این پیر سالوس دارم ، دیدم که این پیر که یک پاش لب گوره ، اصلا براش مهم نیست که مرگ چقدر بهش نزدیکه و حق و ناحق براش مهم نیست . مهم این که به هدفش برسه به چه قیمتی مهم نیست !!

با این رفتار زشتی که این کفتار پیر داشت ، به این نتیجه رسیدم که نباید کار خیری برای کسی انجام داد . خصوصا آدمی که ادعای مسلمانی دارد و به نماز جماعت می ره و عید قربون قربونی می ده و ادای آدم مسلمان ها رو درمیاره ... با این رفتار زشت و قسم دروغش از این پیر متنفر شدم که اینقدر راحت آخرتش رو به دنیاش فروخت ... واقعا دردی که به دلم نشست از دلم زدودنی نیست ...

  • بهرام محتشم


در این وانفسای اقتصادی که حضرت سران حکومتی برای مردم شریف ایران به ارمغان آورده اند. حتی کسی دیگر نیست که حالی از ما مردم بپرسد . تنها در این شبهای سیاه و تار عید است که حضرات برای این که مردم یه ذره فکر کنند که ایشان به یاد مردم هستند ، دستور بازرسی سطحی چهار تا فروشگاه متخلف را می دهند و بعد هم دستور پلمپ دو تا مغازه ی بیچاره را می دهند که به خیال خودشون به مردم بگویند که ما به فکر شما هستیم . ولی از آنجایی که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها . ... شایعاتی دهان به دهان می گردد که حضرات آقازاده ها ، ایران را عرصه ی تاخت و تاز خودشون کردند و این وسط تنها کسانی له می شوند که توانایی ندارند . یعنی کسانی مانند من ، تو ، شمایی که کارگر و کارمندیم ....

  • بهرام محتشم


این نیم مصراع ، از یکی از اولین غزلهای خودم هست .

نشانه یی از دلتنگی اززمانه داشت . زمانی بود که واقعا تو اوج ناامیدی بودم . به لطف و مهربانی آن بزرگ مهربان ، در مدتی کمتر از شش ماه ، مشکلاتم عین آب خوردن حل شد . راستش رو بخواین من توی روزگار نوجوانی و باد غرور جوانی ، یک روز توی یک ناراحتی خیلی زیادی که با پدرم داشتم ، ناخواسته ، فحشی خیلی زشتی به پدرم دادم . پدرم به من ایمان داشت و همیشه پشت سرم تعریف می کرد مه من با بقیه ی بچه ها فرق دارم . این ناسزا و شکر مفتی که خوردم ، توی روحیه ی پدرم خیلی مؤثر افتاد و دیگه یادش نرفت که من این حرف زشت رو زدم ، بعد هم مشکلات دیگری پیش آمد که رابطه ی من و پدرم رو خیلی شکرآب کرد. زمانی چشم باز کردم که دیدم پدر عزیزم روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده و روز سیزدهمی که در این حالت بود ، دیگه نفسش بالا نیامد و به رحمت الله باقی پیوست . روز سوم مرگ آقام یک دفعه بغض وحشتناکم ترکید ، توی اتاقم نشستم و به شدت زار زدم ، به غلط کردن افتادم . ولی حالا حالاها مونده بود که مشکلم حل بشه . اینقدر سر قبر پدرم رفتم و گریه کردم و گفتم غلط کردم تا این که چند باری خواب پدرم رو دیدم ، اولین بار از من رو کشید و رفت و به من محلی نکرد. دفعه ی دوم توی خواب خواهرم برام حرف زده بود و بار سوم که درواقع بار دوم خواب دیدنم بود ، منو بغل کرد و احساس کردم منو بخشید . از اون روز مشکلات من شروع به حل شدن کرد. فهمیدم که گرفتاری کارم ، از ناراحتی پدرم بوده . از اون روز هر 5 شنبه به شوق پدرم ، یک کار خیری رو انجام می دهم که حالا بماند چیست ؟ هرروز بهتر از دیروز مشکلاتم رفع شد . می خوام بگم ، که کلید حل مشکلات دنیوی آدم ها در دعای پدر و مادر هستش . اگه اونها دعا کنند ، خدا همه رو حل می کنه.

  • بهرام محتشم

دولت تدبیر و امید ما ، مثل آب خوردن توی روز روشن دروغ می گه ، بی عرضگی دولت هم که مزید به علت شد.

در نبود نظارت دقیق دولتی بر دستگاه های خصوصی ، شرکتهای تولید کننده ی مواد غذایی هم ، دست به جان و مال مردم باز کرده اند . هر روز شیر و مواد لبنی رو بالا می کشند ، قیمت اینها هم که شب می خوابی و صبح بلند می شی می بینی گرانتر شده است . البته وقتی بیشه بدون شیر باشه ، شغال توش سلطانه . توی مملکتی هم که نظارتی روی قیمتها نباشه ، هر ننه قمری که تولید کننده باشه ، بدون ترس از بالادستش ، هر جوری دلش بخواد قیمتها رو بالا می بره و کلاه دولت هم پشمی نداره که کسی بخواد براش تره هم خرد بکنه . دولت هم که دستش به جایی نمی رسه جز به جیب ملت ، با پررویی توی تلویزیون هی خبر می ده که تورم نقطه به نقطه در مال فلان این قدر بوده و در ماه دیگه بهمان قدر ، همیشه هم این سیر تورم نزولی هستش . ولی در عمل صعودی بالا میره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  • بهرام محتشم


با سلام

امروز ، 9 اسفند ماه 1393 هست که حدود 20 روز دیگه تا پایان سال داریم . سالی سرشار از سختی و گرانی بود. ما که خیلی بمون سخت گذشت . گفتن نداره که امسال میوه خیلی کمتر از پارسال خوردیم ، پسته و بادوم راستی چه مزه یی هستش ؟ گردو چه شکلیه ؟ راستی گردو را چه جوری می نویسند ؟

خدایی امسال برای بیشتر مردم ، سال خوبی نبود ، دولت تدبیر و امید هم که در تدبیر و امید ، مردم رو ناامید کرد. دروغ های شاخدار دولت درباره ی تورم و سختی روی زندگی مردم ، گهرفشانی های احمد جنتی در نماز جمعه و برنامه تدابیر اقتصادی کلان کشور از سوی یک نفر و لازم الاجرا بودنش از سوی همه ، واقعا روزگار مردم رو سیاه کرده است . خدایی باید که در اینجا این بیت یغمای جندقی همشهری عزیزم رو بیان کنم که

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من

آن چه البته به جایی نرسد ، فریاد است

با این سختی هایی که امسال از سالهای پیش بیشتر بود ، مردم با چه دلخوشیی به استقبال جشن نوروز باستانی بروند با چه میوه یی سفرهایشان را رنگین کنند . چه غذایی جلوی مهمانشون بگذارند که شرمنده و خجالت زده نشوند. با نارنگی 5000 هزار و پرتقال 7000 و مرغ 8000 هزاری و سیب 12000 هزاری و پسته ی 60 هزاری و گردوی 65 هزاری و ... خدایی با این عیدی ناچیزی که توی حساب چهارتا کارمندشون ریختند ، کدوم یکی از اینها رو می شه تهیه کرد. دیگه کم کم این خریدها داره به خاطرات می پیونده که روزی بشه که بچه های بگن بابا گردو چیه ؟ پسته چه شکلیه ؟ فندق چه مزه یی هستش ؟

خدایی با این گرونی بی امانی که نفس مردم رو بریده ، چه جوری میشه عید داشت .

یکی داد ما رو از این ظالم ها بگیره


  • بهرام محتشم

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری

 

بی بهانه
از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
 گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند
فاضل نظری


مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
فاضل نظری


از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند
کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند
سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند
فاضل نظری


خداحافظی
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
فاضل نظری

 
شعری چاپ نشده و جدید که آقای نظری در برنامه غیر منتظره خواندند را تقدیم همه دوستداران ادب می کنیم
موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه‌است به شب اما نه
 شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من
من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
 

آینه
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست  
دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا              
 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را        
 قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد            
  آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست     
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           
گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست


آن مغرور
من خود دلم از مهر تو لرزید ,وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر,نه!
دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ,نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟آری! با اهل نظر ؟نه!
بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر ,بار دگر, بار دگر .....نه!



خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که می برد سر بی بدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
***
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را



بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
فاضل نظری


زندگی
فواره وار، سربه هوایی و  سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
فاضل نظری



اندوه
شعری چاپ نشده از فاضل نظری که در شماره جدید فصلنامه شعر قرار داده شده بود را تقدیم  دوستداران این شاعر جوان می کنیم امیدواریم از
خواندن آن لذت ببرید
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست



می بینی که...
بعد یک سال بهار آمده می بینی که
باز تکرار به بار آمده می بینی که
سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده می بینی که
آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده می بینی که
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده می بینی که
غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده می بینی که
فاضل نظری



شعر بی تابی  که شعرش از فاضل نظری و  توسط خواننده خوش ذوق کشورمان  علیرضا قربانی خوانده شده رو برای دانلود قرار دادیم امید به اینکه لذت ببرید
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
فاضل نظری

 

سرگردان
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
فاضل نظری


تفاوت
پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند
فاضل نظری



دلربایی
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است



برف
غم‌خوار من به خانه‌ی غم‌ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ می‌زنند
می‌بینمت برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری‌ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی!



غزل آه
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن





  • بهرام محتشم
همه ی ما درباره ی لوح کوروش پس از فتح بابل، که بسیاری افراد از آن به عنوان نخستین دستاورد بشری در زمینه ی حقوق بشر یاد می کنند، بسیار شنیده ایم. هرچند روش و منش کوروش به زمان و مکان خاصی وابسته نیست ولی ارزشمندی بیشتر ِ این یادگار تاریخی ِ ما وقتی آشکارتر می شود که در بستر زمان به آن بنگریم. به این معنا که میزان تفاوت رویکرد کوروش را با همعصران او مقایسه کنیم. به عنوان مثال رفتار آشوربنیپال مهمترین پادشاه آشور، که یکی از بنام ترین شاهان دنیای باستان است و حدود 100 سال پیش از کوروش می زیسته را بازگو می کنم. در لوح های به جا مانده از آشوربنیپال زمانی که او شرح جنگاوری خود را بازگو می کند، دریایی از خشونت، شقاوت، کینه و انتقامجویی موج می زند و به وضوح او از همه ی رفتارهای خود با سرفرازی یاد می کند و به شقاوتهایش می بالد.

این بخشی از رفتار آشوربنیپال با ایلامیها در لوحی است که به دستور خود او نگاشته شده است [1]:

من شوش را فتح کردم. به قصرهایشان وارد شدم و گنج هایشان را که پر از طلا، نقره و وسایل مختلف بود گشودم. گنجهای سومر، اکده و بابل که پادشاهان پیشین ایلام به دست آورده بودند را گشودم. شیپورهای مسی براقش را در هم کوبیدم و خرد کردم. من زیگورات (زیارتگاه) شوش را ویران کردم. زیارتگاههای ایلام را به نابودی کشاندم. مقبره های پادشاهان جدید و قدیم ایشان را ویران ساختم. آنها را دز برابر آفتاب گذاشتم و استخوانهایشان را به سرزمین آشور بردم. من ایالتهای ایلام را ویران ساختم و بر زمین شان نمک پراکندم.

در بخش دیگری از همین لوح می خوانیم [2]:

“من قبور پادشاهان قدیمی و جدیدش را که از ایشتار پروردگار من نهراسیده بودند…ویران ساختم … من در فاصله بک ماه و بیست و پنج روز، ایالت ایلام را تبدیل به یک ویرانه کردم… من دختران شاهان، زنان شاهان، تمام خانواده قدیمی و جدید شاهان ایلام را، شهربانانش را، ساکنین مرد و زن… چهار پایان بزرگ و کوچک را که تعدادشان از ملخ بیشتر بود، بمنزله غنیمت به مملکت آشور فرستادم…ندای انسانی، صدای سم چهارپایان بزرگ و کوچک، فریادهای شادی… به دست من از آنجا رخت بربست.”

همچنین در شرح جنگ او با برادرش شاماش-شوم-اوکین که پادشاه بابل بود می خوانیم [3]:

در بابل لشکرهایی به ریاست شاماش-شوم-اوکین در برابر آشوربنیپال مقاومت می کردند در حالیکه از کمک غرب و آرامیان بابل خبری نبود. او تا جای ممکن مقاومت کرد ولی در نهایت شهر به کمبود و بیماری دچار شد به گونه ای که حتی از گوشت انسان تغذیه کردند. در نهایت شاماش خود را برای مردمی که این سختی ها را تحمل کردند به عنوان قربانی در آتش می افکند و به این ترتیب دروازه ها باز می شود و آشوربنیپال به بابل وارد می شود. او دستور جدا سازی زبان سربازان را می دهد و بدن کشتگان را به حیوانات درنده می سپارد…جمله ای که در پایان داستان فتح بابل به دست آشوربنیپال در کتاب A history of Babylonia and Assyria آمده است چنین است: او با بابل همانگونه رفتار کرد که نیاکانش رفتار کرده بودند، شهر را در سکوت مرگ فرو برد.

نقش برحسته ی بالا ویران ساختن شهری توسط سربازان آشوربنیپال را به تصویر کشیده است. شعله هایی که در بخش بالایی تصویر به چشم می خورد حکایتگر به آتش کشیدن این شهر است [4].

[1] ویکی پدیای انگلیسی

[2] کتاب “ایران لوک پیر” نوشته ی محمد علی اسلامی ندوشن

[3] کتاب A history of Babylonia and Assyria نوشته ی Robert William Rogers

[4] کتاب The arts of Assyria نوشته ی

Parrot, André
  • بهرام محتشم

واژه ی پهلوی سنمُرو( Senmurv) نام یکی از موجودات افسانه ای ایران است. سنمرو موجودی است نیمه پرنده و نیمه پستاندار که چون پستانداران به فرزند خود شیر می دهد و در بسیاری از آثار ساسانی به صورت ترکیبی از اژدها و طاووس کشیده شده است. او که دوست انسان و دشمن هر نوع مار و نیروی شیطانی است، بر بالای درختی لانه دارد که دانه های آن بیماری و بدی را از وجود انسان دور می کند.

در افسانه های اخیرتر فارسی مانند شاهنامه ی فردوسی پرنده ی افسانه ای سیمرغ را می بینیم که در بالاترین قله ی رشته کوه البرز خانه دارد. سیمرغ شاهنامه پنجه های شیر، پر طاووس، دم مار مانند و سر شیر مانند دارد. اوست که زال پدر رستم را پرورش می دهد و با پر افسانه ای خود که درمان کننده ی زخم هاست زاده شدن رستم را آسان می کند.

سیمرغ در منطق الطیر عطار در کوه قاف لانه دارد و پرندگان در جستجوی او که تمثیل وجود مطلق الهی است، کوه ها و بیابان ها را طی می کنند و در نهایت از هزاران مرغی که به جستجوی او رفته اند تنها سی مرغ به انتهای راه می رسند و زمانی که به حریم سیمرغ قدم می نهند و با او سخن می گویند، سیمرغ آیینه ای در برابر آنها می نهد و چون نگاه می کنند می بینند که خود آن سی مرغ، سیمرغ شده اند و وجود سیمرغ چیزی نیست جز خود آن سی مرغ. در حقیقت عطار سر یکی شدن انسان و خدا را اینگونه بیان می کند.

  • بهرام محتشم


این آدمی که امروزه به اسم ناصر پورپیرار برای خودش اسم در کرده ، البته نه به نیکی ، واقعا از تاریخ چه می خواهد ؟

آدمی است که به نص تاریخ ، راهزنی است


جیب سران حزب توده ی ایران را خالی کرده ، جیبشان را زده ، از حزب توده بیرون انداخته شده ، شیاد بوده و پس از انقلاب با عز و التماس به نورالدین کیانوری ، باز در دم و دستگاه حزب توده ، جای پایی یافته و دست به اختلاس زده ، با اردنگی از سازمان بیرونش انداخته اند ، سپس که دستش از این سفره کوتاه شده ، برای انتقام گیری از توده ، دست به دامن انقلابی ها شده ، تبدیل به یک مسلمان دو آتشه و سه آتشه شده است که از این نمد کلاهی برای خودش بسازد و موفق هم شده است . امروز به شیادی برای این که برای خودم اسم و رسمی دست و پا کند و سری توی سرها در آورد. هیچ دستاویزی بهتر از تاریخ ایران نیافته است . این آدم که دیپلمش را هم به زور گرفته ، تکیه به جای بزرگان به گزاف زده است .

این آدم

  • بهرام محتشم

خراشی که بر پیکره ی تنومند و راسخ تاریخ ایران از بابت وجود ، انگلی تازی نژاد و دست گماشته ی تازیان بی فرهنگ و تمدن ، به نام ناصر پورپیرار ایجاد شده ، اگر چه چندان بزرگ و دردناک نیست ، ولی همچون سیب خرابی در جعبه ی میوه های سالم است که نه فایده یی دارد و نه سودی . ولی تا دلت بخواهد زیان بار است . رسوخ اندیشه هایی از این دست ، اگر چه چندان ناتوان است ، ولی تخم دو دلی و شک را در دل تاریخ جویان بر می تابد ، به هر روی تخم فتنه یی که ناصر پورپیرار ، در دلها نشانده ، در برخی زمینهای نامناسب و البته ، مناسب پای گرفته ، خدای را شکر که این افراد اندکند و ما هرروز شاهد گرایش انبوه جوانان این مرز و بوم به تاریخ باستانی این سرزمین هستند و از اندیشه های بیمارگونه ی کسانی چون پورپیرار ، خرده یی نمی رنجند و استوارتر می گردند.

  • بهرام محتشم

رئیس جمهور محترم هر روز یک خواب تازه می بیند ، فردا می آید و اعلام می کند که تورم به فلان درصد رسید . همیشه در آمار کاغذی ، آمار رو به پایین است ولی در عمل رو به بالاست .

در این مملکت گل و سنبل ، تنها چیزی که پایین آمده ، شلوار مردم است .


  • بهرام محتشم
تعریف کن نگاه خودت را درون من
آیینه ساز پیش خودت ، این جنون من
پرواز کن به سوی ابد ، تا بگویمت
شرحی درست از عطش ناب خون من
«من» چیست ؟ خاطره یی تلخ و ناگوار
در پیچ پیچ خاطره های درون من
دلتنگ یک سکوت پر از دادم و فغان
تا بشنوی گذشته و حال کنون من
آه ای نگاه خسته ی فریادهای بی کسی
آتش بزن به هستی فریاد گون من
یک پله مانده است ، که تنها شوم ولی
افتاده ام ز اوج ثریا به دون « من»
پرواز کن ز « من» به خدا پر بکش ، ولی
تنها و بی هوا ، به تجلی بدون « من»
  • بهرام محتشم


ادبیات فارسی عامیانه ی ما بسیار پر بار است که اگر بخواهم در این باره بنویسم بسیار زیاد شده و از عهده ی این وبلاگ بیرون است . برای بررسی بیشتر به کتاب «ادبیات عامیانه ی ایران» دکتر محمدجعفر محجوب مراجعه کنید . این کتاب شامل افسانه های معروف ایرانی است که فهرستی به آن اشاره می کنم

هزار افسون یا هزار و یک شب

امیر حمزه ی صاحبقران

حسین کرد شبستری

امیر ارسلان نامدار

چهل طوطی / طوطی نامه

جواهر الاسمار


  • بهرام محتشم